حکایات سعدی در باب اخلاق درویشان



حکایت گلستان سعدی, حکایت های آموزنده

حکایت های گلستان سعدی

گلستان کتابی است نوشتهٔ شاعر و نویسندهٔ معروف ایرانی سعدی شیرازی که در یک دیباچه و هشت باب به نثر مُسَّجَع (آهنگین) نوشته شده است. غالب نوشته‌های آن کوتاه و به شیوهٔ داستان‌ها و نصایح اخلاقی است.

 

حکایت شماره 1)

تنی چند از روندگان متفق سیاحت بودند و شریک رنج و راحت. خواستم تا مرافقت کنم موافقت نکردند. گفتم: این از کرم اخلاق بزرگان بدیع است روی از مصاحبت مسکینان تافتن و فایده و برکت دریغ داشتن، که من در نفس خویش این قدرت و سرعت می‌شناسم که در خدمت مردان یار شاطر باشم نه بار خاطر.

اِنْ لمْ اَکُن راکِب المواشی

اَسعی لَکم حامِلَ الغواشی

 

یکی زآن میان گفت: از این سخن که شنیدی دل تنگ مدار که در این روزها دزدی -به صورت درویشان برآمده- خود را در سلک صحبت ما منتظم کرد.

 

چه دانند مردم که در خانه کیست

نویسنده داند که در نامه چیست

 

و از آنجا که سلامت حال درویشان است گمان فضولش نبردند و به یاری قبولش کردند.

 

صورت حال عارفان دلق است

این قدر بس چو روی در خلق است

در عمل کوش و هرچه خواهی پوش

تاج بر سر نه و عَلَم بر دوش

ترک دنیا و شهوت است و هوس

پارسایی، نه ترک جامه و بس

در قژاکند مرد باید بود

بر مخنث سلاح جنگ چه سود

 

روزی تا به شب رفته بودیم و شبانگه به پای حصار خفته که دزد بی توفیق ابریق رفیق برداشت که به طهارت می‌رود و به غارت میرفت.

 

پارسا بین که خرقه در بر کرد

جامه کعبه را جل خر کرد

 

چندان که از نظر درویشان غایب شد به برجی بر رفت و درجی بدزدید. تا روز روشن شد آن تاریک، مبلغی راه رفته بود و رفیقان بی گناه خفته. بامدادان همه را به قلعه در آوردند و بزدند و به زندان کردند. از آن تاریخ ترک صحبت گفتیم و طریق عزلت گرفتیم.

 

والسَّلامَةُ فی الوَحْده

چو از قومی یکی بی دانشی کرد

نه کِه را منزلت مانَد نه مِه را

شنیدستی که گاوی در علف خوار

بیالاید همه گاوان ده را

 

گفتم: سپاس و منت خدای را عزوجل که از برکت درویشان محروم نماندم گر چه به صورت از صحبت وحید افتادم. بدین حکایت که گفتی مستفید گشتم و امثال مرا همه عمر این نصیحت به کار آید.

 

به یک ناتراشیده در مجلسی

برنجد دل هوشمندان بسی

اگر برکه‌ای پر کنند از گلاب

سگی در وی افتد کند منجلاب

 

حکایت گلستان سعدی, حکایت های آموزنده

یک حکایت از گلستان سعدی

 

حکایت شماره 2)

یکی از متعبّدان در بیشه زندگانی کردی و برگ درختان خوردی.

پادشاهی به حکم زیارت به نزدیک وی رفت و گفت: اگر مصلحت بینی به شهر اندر برای تو مقامی بسازم که فراغ عبادت از این به دست دهد و دیگران هم به برکت انفاس شما مستفید گردند و به صلاح اعمال شما اقتدا کنند.

زاهد را این سخن قبول نیامد و روی بر تافت.

یکی از وزیران گفتش: پاس خاطر ملک را روا باشد که چند روزی به شهر اندر آیی و کیفیت مکان معلوم کنی، پس اگر صفای وقت عزیزان را از صحبت اغیار کدورتی باشد اختیار باقیست.

آورده‌اند که عابد به شهر اندر آمد و بستان سرای خاص ملک را بدو پرداختند، مقامی دلگشای روان آسای.

گل سرخش چو عارض خوبان

سنبلش همچو زلف محبوبان

همچنان از نهیب برد عجوز

شیر ناخورده طفل دایه هنوز

وَ اَفانینِ عَلیها جُلَّنار

عُلِّقَتْ بِالشَّجَرِ الاَخْضَرِ نار

 

ملک در حال کنیزکی خوبروی پیش فرستاد:

از این مه پاره‌ای عابد فریبی

ملائک صورتی طاووس زیبی

که بعد از دیدنش صورت نبندد

وجود پارسایان را شکیبی

 

همچنین در عقبش غلامی بدیع الجمال لطیف الاعتدال:

 

هَلکَ الناسُ حَولَهُ عطشاً

وَ هْوَ ساقٍ یَری وَ لا یَسقی

دیده از دیدنش نگشتی سیر

همچنان کز فرات مستسقی

 

عابد طعام‌های لذیذ خوردن گرفت و کسوت‌های لطیف پوشیدن و از فواکه و مشموم و حلاوات تمتّع یافتن و در جمال غلام و کنیزک نظر کردن و خردمندان گفته‌اند زلف خوبان زنجیر پای عقل است و دام مرغ زیرک.

در سر کار تو کردم دل و دین با همه دانش

مرغ زیرک به حقیقت منم امروز و تو دامی

 

فی الجمله دولت وقت مجموع به روز زوال آمد. چنان که شاعر گوید:

هر که هست از فقیه و پیر و مرید

وز زبان آوران پاک نفس

چون به دنیای دون فرود آید

به عسل در بماند پای مگس

بار دیگر ملک به دیدن او رغبت کرد.

 

عابد را دید از هیأت نخستین بگردیده و سرخ و سپید بر آمده و فربه شده و بر بالش دیبا تکیه زده و غلام پری پیکر به مروحه طاووسی بالای سر ایستاده.

بر سلامت حالش شادمانی کرد و از هر دری سخن گفتند تا ملک به انجام سخن گفت: چنین که من این هر دو طایفه را دوست دارم در جهان کس ندارد یکی علما و دیگر زهاد را.

وزیر فیلسوف جهاندیدهٔ حاذق که با او بود گفت: ای خداوند! شرط دوستی آن است که با هر دو طایفه نکویی کنی، عالمان را زر بده تا دیگر بخوانند و زاهدان را چیزی مده تا زاهد بمانند.

 

خاتون خوب صورت پاکیزه روی را

نقش و نگار و خاتم پیروزه گو مباش

درویش نیک سیرت پاکیزه خوی را

نان رباط و لقمه دریوزه گو مباش

تا مرا هست و دیگرم باید

گر نخوانند زاهدم شاید

 

حکایت گلستان سعدی, حکایت های آموزنده

حکایت گلستان سعدی

 

حکایت شماره 3)

بخشایش الهی گم شده‌ای را در مناهی چراغ توفیق فرا راه داشت تا به حلقه اهل تحقیق در آمد.به یمن قدم درویشان و صدق نفس ایشان ذمائم اخلاقش به حمائد مبدل گشت دست از هوا و هوس کوتاه کرده. و زبان طاعنان در حق او همچنان دراز که بر قاعده اوّل است و زهد و طاعتش نامعوّل.

به عذر و توبه توان رستن از عذاب خدای

ولیک می‌نتوان از زبان مردم رست

 

طاقت جور زبان‌ها نیاورد و شکایت پیش پیر طریقت برد.

جوابش داد که: شکر این نعمت چگونه گزاری که بهتر از آنی که پندارندت؟!

 

چند گویی که بد اندیش و حسود

عیبجویان من مسکینند

گه به خون ریختنم برخیزند

گه به بد خواستنم بنشینند

 نیک باشی و بدت گوید خلق

 به که بد باشی و نیکت بینند

 

لیکن مرا -که حسن ظن همگان در حق من به کمال است و من در عین نقصان- روا باشد اندیشه بردن و تیمار خوردن.

اِنّی لَمُستَتِرٌ مِنْ عَینِ جیرانی

وَ الله یَعلمُ اِسراری و اِعلانی

در بسته به روی خود ز مردم

تا عیب نگسترند ما را

در بسته چه سود و عالم الغیب

دانای نهان و آشکارا

 

 

گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته 

 

کالا ها و خدمات منتخب

      ----------------        سیــاست و اقتصــاد با بیتوتــــه      ------------------

      ----------------        همچنین در بیتوته بخوانید       -----------------------