داوران ناشايست

ترجمه فارسی نهج البلاغه

داوران ناشايست

تفسير خطبه‏ي هفدهم ان ابغض الخلائق الي الله رجلان: رجل و کله الله الي نفسه (مبغوض‏ترين مردم در نزد خداوند دو صنف است: 1- صنفي که خداوند آنها را به حال خود واگذاشته است). اوصاف متصديان ناشايسته حمايت از جان و مال مردم 1- بدور خود مي‏پيچند آن ذات پاک فياض که در کمال بي‏نيازي، جامه هستي بر تن انسان پوشانيده و از روي حکمت و مهر ربانيش او را مورد عنايتش قرار داده است، نه آن جامه هستي را بي‏دليل از تن او درمي‏آورد، و نه بدون علت عنايت و مهر الهي‏اش را از او سلب مي‏کند. خداوند بي چون و بي‏نياز مطلق که انسان را در پهنه‏ي هستي با تکريم و تشريف به تکاپو انداخته است، تا تن آدمي را با جامه‏ي هستي فاخرتر و با عظمت تري که خياط مباني عالي کارگاه وجود دوخته است، نيارايد، جامه‏ي پيشين او را از تنش در نمي‏آورد. ثم انشاناه خلقا آخر (سپس او را در خلقت ديگري ايجاد نموديم) افعيينا بالخلق الاول بل هم في لبس من خلق جديد (آيا ما با آفرينش نخستين انسان ناتوان گشتيم! (آنان نبايد اشتباه کنند، بايد بدانند که گام به آفرينش تازه خواهند گذاشت). ما ننسخ من آيه او ننسها نات بخير منها او مثلها (ما هيچ آيت و علامتي را از بين نمي‏بريم يا او را از يادها نمي‏بريم، مگر اينکه بهتر از آن يا مثل آن را جانشينش مي‏سازيم). پس يقين بايد کرد که آنچه از درياي فيض الهي به جريان مي‏افتد، خشک شدني نيست. از آن لحظه که آدمي در جويبار زندگي قرار مي‏گيرد، مادامي که خود به جهت پليديها و نابکاريها از آن جويبار بيرون نيايد، راهي درياي ابديت مي‏گردد، زيرا آنچه که از بالا شروع شده است و استعداد برگشت به سوي بالا را دارد، در پائين پايان نمي‏پذيرد. همچنان آدمي که بوسيله‏ي دو بال عقل و وجدان و با نيروهاي گوناگون طبيعت که خدا در اختيار او قرار داده و براي چشيدن طعم زندگي و وصول به حيات معقول، مورد عنايتش قرار داده است، نه از روي احتياج عنايتش را از او سلب مي‏کند و نه از روي پشيماني، بلکه هر اندازه که آدمي در تکاپو براي وصول به حيات معقول که قطعا به حيات ابدي پيوسته است، بيشتر و بهتر احساس تعهد نموده و در عمل به آن، مي‏کوشد، شايستگي عنايت رباني را بيشتر و بهتر بدست مي‏آورد. بنابراين، مورد عنايت خداوندي بودن، يعني شايستگي پيوستن به شعاع عظمت الهي. که هيچ علتي براي از بين رفتن اين پيوستگي وجود ندارد، جز آنکه خود بار ديگر از همان طنابي که گرفته و ببالا صعود کرده است، رو به پائين بيايد. به عبارت ديگر راهزن راه خود به سوي کمال باشند و به خود واگذاشته شوند: اندک اندک راه زد سيم و زرش مرگ و جسک نو فتاد اندر سرش عشق گردانيد با او پوستين مي‏گريزد خواجه از شور و شرش اندک اندک روي سرخش زرد شد اندک اندک خشک شد چشم ترش وسوسه و انديشه بر وي درگشاد راند عشق لاابالي از درش اندک اندک شاخ و برگش خشک شد چون بريده شد رگ بيخ آورش اندک اندک گشت عارف خرقه دوز رفت وجد حالت خرقه درش عشق داد و دل برين عالم نهاد در برش زين پس نبايد دلبرش خواجه مي‏گريد که ماند از قافله ليک مي‏خندد خر اندر آخرش عشق را بگذاشت و دم خر گرفت لاجرم سرگين خر شد عنبرش ملک را بگذاشت بر سرگين نشست عاقبت شد خرمگس سرلشگرش خرمگس آنوسوسه است و آنخيال که همي خارش دهد همچون گرش گر ندارم شرم و وا نايد از اين وا نمايم شاخ‏هاي ديگرش اينست معناي واگذار شدن آدمي به نفس خويشتن (در اين مبحث خود طبيعي را براي مفهوم نفس انساني پست گرا بکار مي‏بريم) 1- سيم و زر دنيا که تنها وسايلي محدود براي اداره‏ي زندگي است، راهزن انسان راهرو مي‏گردد، زيرا خود طبيعي پول را در هر شکلي که باشد معشوق قرار مي‏دهد و کاري با آن ندارد که از کجا بدست آمده است و در چه چيزي بايد استخدام شود. بدين ترتيب، ارزشهاي کمال مطلق بريده مي‏شود و بر پديده‏اي که داراي ارزش اعتباري است و به علت نابخردي خودمحوران مي‏تواند همه ارزشهاي ذاتي را در هم بريزد، عشق مي‏ورزد. اين يکي از مختصات واگذاشته شدن به خود طبيعي است. 2- آنانکه به خود طبيعي‏شان واگذاشته شده‏اند، از يکي از اساسي‏ترين ارکان حيات معقول بي‏بهره‏اند، اين رکن اساسي عبارتست از عشق متکي به عقل سليم و وجدان فعال و فطرت که با قرار گرفتن آدمي روياروي جمال و جلال مطلق به وجود مي‏آيد و تا رسيدن عاق به آن معشوق حقيقي فرو نمي‏نشيند، اين همان عشق است که بدون آن درسي از کارگاه هستي خوانده نخواهد گشت: عاشق شو ار نه روزي کار جهان سرآيد ناخوانده درس مقصود از کارگاه هستي حافظ محروميت از اين عشق يکي ديگر از واگذاشته شدن‏هاي آدمي به خود طبيعي خويشتن است که با رخت بربستن از نهاد آدمي جاي خود را به وسوسه‏ها و انديشه‏هاي بي‏اساس و مستهلک کننده‏ي مغز و روان خالي مي‏کند. وسوسه چيست؟ وسوسه جز خاريدن سر روح با ناخن ترديدها و قطع و يقين‏هاي متناقض که هر يک با بروز ديگري راه نيستي را در پيش مي‏گيرند، چيز ديگري نيست، چونان انسان‏گر که خود را مي‏خارد و به لذت بسيار موقت و بي‏پايه‏اش دلخوش مي‏دارد که تباهي جسم و جانش را به دنبال مي‏آورد. 3- احساسات و هيجانات تصعيد شده که گاهي همراه با پر معني‏ترين تبسم‏ها و گاه ديگر همراه با قطراتي اشک شوق، سر بر مي‏کشند و از بين مي‏روند و جاي خود را به همان عواطف و احساسات خام خالي مي‏کنند که افعي هم در موقع چشيدن لذايذ مناسب به خود و حلقه شدن به دور بچه‏هايش که به تازگي سر از تخم برآورده‏اند. 4- آن ريشه‏هاي رواني که هر يک مي‏تواند بيخ و بن‏هاي مولد شاخه‏هاي بارده بوده باشد، در آن انسان که به خود واگذاشته شده است، مي‏خشکد و تباه مي‏گردد. به اين معني که استعدادهايش مي‏ميرد و نبوغ‏ها و امتيازات سازنده بدنبالش. 5- در آن انساني که به خود واگذاشته شده است، اگر از اندک هوشياري برخوردار باشد، يک تضاد دورني دائمي در جريان است که شکنجه‏اش مي‏دهد. اين تضاد بي‏امان عبارتست از: برگشاده روح بالا بالها تن زده اندر زمين چنگالها خواجه مي‏گريد که ماند از قافله ليک مي‏خندد خر اندر آخرش هوي ناقتي خلفي و قدامي الهوي و اني و اياها لمختلفان (مورد هوي (معشوق) شتر من پشت سر من و معشوق من پيش رويم است. مقصد و جهت حرکت ما با يکديگر مختلف است) چاره‏ي نهائي اين تضاد، يا دست زدن به تخدير و مستي‏هاي نابود کننده‏ي هشياري است و يا از خود محوري درآمدن و رو به بالا حرکت کردن. فلسفه‏ي روشن اين خسارتهاي پنجگانه، بريده شدن از جاذبيت حيات معقول است که هدفي جز کمال اعلا نمي‏شناسد. و جاي ترديد نيست که اين کمال اعلا بيرون از خود طبيعي بوده و در درجه‏ي اعلائي است که براي وصول به آن، بايد به تکاپو پرداخت و دگرگون گشت. به عبارت ديگر کسي که معراج تکامل را درک نکند و آماده‏ي پرواز براي آن نباشد، در محاصره‏ي خود طبيعي مستهلک خواهد گشت. اين معراج، رفتن از کره‏ي زمين به کرات ديگر فضائي نيست. آري: نه چو معراج زميني تا قمر بلکه چون معراج کلکلي تا شکر فهو جائر عن قصد السبيل (آن مبغوض خداوندي از راه اعتدال منحرف مي‏گردد) 2- خود محور خودرو اعتدال را نمي‏شناسد و اگر هم بشناسد، در آن مسير حرکت نمي‏کند حيات وابسته به هدف معقول، همواره قوانين و اصولي را پيش پاي آدمي مي‏گستراند که معتدل‏ترين جاده‏هاست. از آن هنگام که خود محوري سرتاسر وجود آدمي را اشغال مي‏نمايد، نه مي‏توان روي احساسات چنين شخصي محاسبه نمود و نه روي انديشه‏هايش و نه روي اراده‏ها و تصميم‏هائي که در حوزه‏ي فردي خويش و پهنه‏ي اجتماع مي‏گيرد، اين همه تجاوز از محاسبات براي آن است که خود طبيعي و فعاليتهايش هيچ حسابي نمي‏پذيرد. دليل قانع کننده‏ي اين محاسبه ناپذيري با نظر به نبودن الگو و معيار براي حيات که بي‏اعتنائي به اصل و قانون زاييده‏ي آن است، کاملا روشن است. خودمحوري آنچنان بي تعين و حد ناشناس است که حتي خود طبيعي را هم نمي‏تواند از روي محاسبه اداره نمايد و تورم ببخشد. پس در حقيقت خود محوري که يکي از مختصات واگذاشته شدن به خويشتن است، مي‏تواند تا نفي و نابودي خود نيز پيش بورد. اگر هم فرض کنيم که شخص خود محور توانسته باشد اعتدال و تجاوز از آن را تشخيص بدهد، عامل تنظيم کننده‏ي دورني ندارد که او را بطرف اعتدال بکشاند. به بيان ديگر، خود محوري که به خويشتن آغشته شده است، جز خود مايع و موم صفت چيزي ديگر ندارد که موضع‏گيري خود را با آن چيز محاسبه نموده و به حدود معتدل آن بگرود. مشعوف بکلام بدعه و دعاء ضلاله (با سخنان ضد اصل و دعوت به گمراهي دل خوش مي‏دارد) 3- خودمحوران از بدعت گذاري، يعني گريختن از اصل و پيدا کردن اشخاص مستعد براي گمراهي شا دمان مي‏شوند معناي خاص بدعت عبارتست از وارد کردن چيزي در دين که از دين نيست و يا بيرون نمودن چيزي از دين که در دين است. با نظر به اينکه اگر همه‏ي عقايد و تکاليف ديني براي همه‏ي مردم روشن و بديهي نيست و چنان نيست که مانند مسائل محسوس و ملموس همگاني قابل تغيير دادن و تحريف نباشد، لذا امکان بدعت گذاري در دين مانند ديگر سيستم‏هاي نظري، موجود است. بدعت گذاري غير از ابتکار و سازندگي‏هائي است که به وسيله‏ي نوابغ و هشياران داراي اراده‏ي قوي، در اديان و ساير سيستم‏هاي معرفتي و عملي به وجود مي‏آيد. کلمه‏ي بدعت گاهي در همين معني که متذکر شويم بکار برده مي‏شود، يعني مي‏گويند: بدعت گذاران قرون و اعصار، و مقصود مبتکرين و سازندگان قوي الاراده است که وجودشان براي پيشرفت تکاملي و تطبيق اصول تثبيت شده در سيستم با دگرگونيهاي ضروري و مفيد جديد، ضرورت دارد. بدانجهت که دين اسلام داراي آن اصول و قوانين کلي است که در همه‏ي شرايط و دگرگونيهاي قرون و اعصار، مي‏تواند حيات معقول مردم را اداره کند، جائي براي منها کردن يا اضافه نمودن در دين اسلام وجود ندارد، يعني بدعت بمعناي خاص که در آغاز مبحث گفتيم، در اين دين نامعقول است. ولي بدعت بم عناي ابتکار و سازندگي و تطبيق‏هاي هوشيارانه‏ي اصول و قوانين اسلام، با واقعياتي که به طور مستمر بروز مي‏کنند، نه تنها مضر نيست، بلکه ضرورت قطعي دارد. نهايت امر بايد اصطلاح بدعت را که معمولا در فرهنگ اسلامي بهمان معناي خاص بکار برده مي‏شود، براي جلوگيري از سوء تفاهم کنار گذاشته شود، با اينکه کلمه‏ي ابداع و مبدع و بديع از همان ماده بدعت مي‏باشند، موجب سوء تفاهم نمي‏گردند. براي بدعت گذاري در دين اسلام، بمعناي خاص که ممنوع است، عواملي را مي‏توان در نظر گرفت، از آن جمله دو عامل مهم را مطرح مي‏کنيم: عامل يکم- جهل و بي‏اطلاعي شخص بدعت گذار درباره‏ي اصول اسلامي. مسلم است که هر فرد معمولي بي‏اطلاع نمي‏تواند در جامعه اسلامي بدعت خود را اظهار و تثبيت کند، زيرا کسي جز مثل خود او که جاهل به اسلام است، پيروي از بدعت او نخواهد کرد. بنابراين، بدعت گذار جاهل بايد از مقام بالا يا موضع قدرت، بچنين کاري دست ببرد که مردم معمولي با نظر به آن مقام و قدرت، بدعت او را بپذيرند. اين يکي از پديده‏هاي شرم‏آوري است که شخصيتهائي با تکيه به مقام و قدرت، مي‏توانند سرنوشت حيات معقول مردم را دستخوش جهالتهاي خود گردانند، و هيچ دليل و علتي جز هم ان مقام و قدرت هم نداشته باشند!! مثلا از يک رياضيدان چشمگير بدعت در مسائل حقوقي را بپذيرند!! و يک مورخ محض را روانشناس شايسته تلقي مي‏کنند! و يک سپاهي زبردست را به عنوان رهبر فکري قبول مي‏کنند!! اگر مقام و قدرتي را که يک انسان بدست مي‏آورد همراه با آگاهي به اينکه او انسان است، بوده باشد و انسان بودن خود را فراموش نکند، امکان ندارد که از روي جهالت درباره‏ي آنچه که نمي‏داند اظهار نظر کند و بدعتي بگذارد. عامل دوم- هوي و هوس و تمايلات خود محورانه، اين عامل هنگامي دست به فعاليت موثر ميزند که عظمت و حياتي بودن اصول و قوانين سيستم مکتبي در برابر شخص خود محور ساقط مي‏گردد و رنگ درخشان وزنده آنها مات مي‏شود. راستي کدامين واقعيت و ضرورتي است که در برابر خودخواهي خود محوران عظمت خود را از دست ندهد و رنگ خود را نبازد؟! اين جمله که گذشت نبايد با سطحي نگري برگذار شود زيرا معناي اينکه اصول و قوانين عظمت خود را از دست مي‏دهند، آن نيست که واقعيتها در واقع دگرگون مي‏شوند، بلکه خودخواهي و خود محوري با نابود ساختن ماهيت خود واقعي‏اش هيچ عظمتي را در قلمرو جز خود قبول ندارد. اين اشخاص واگذاشته شده به خود طبيعي (که از ديدگاه خود رشد يافته، خود مجازي مي‏باشد) از اضافه کردن آخور به توبره شادمان مي‏گردند يعني هم از توبره‏ي خودخواهي‏ها مي‏خورند و هم با پيدا کردن ساده‏لوحاني براي تحميل بدعت‏هاي بي اصل و منطق، از آخور اجتماع بهره‏برداري مي‏کنند، بهمين جهت است که بقول اميرالمومنين عليه‏السلام با پراکندن و قابل قبول ساختن ساخنان بدعت گذارانه‏ي خود و ديگران در شاديها فرو مي‏روند. مسئله‏ي ديگري که درباره‏ي بدعتهاي ضد منطق و سنتهاي مفيد حيات بخش وجود دارد، استمرار آثار آنهاست: سنت بد کز شه اول بزاد اين شه ديگر قدم بر وي نهاد هر که او بنهاد ناخوش سنتي سوي او نفرين رود هر ساعتي زانکه هر چه اين کند زانگون ستم ز اولين جويد خدا بي بيش و کم نيکوان رفتند و سنتها بماند وز لئيمان ظلم و لعنتها بماند تا قيامت هر که جنس آن بدان در وجود آيد بود رويش بدان رگ رگست اين آب شيرين و آب شور در خلايق مي‏رود تا نفخ صور البته چنانکه سنتهاي نيکو زمينه‏اي براي آماده شدن وسائل حيات معقول مي‏باشند نه عامل جبري آن، همچنين بدعتها زمينه‏اي براي اختلال حيات معقول مي‏باشند، نه عامل جبري آن. مرگ و عبور عقربکهاي زمان براي کساني که از تماس با واقعيات ناتوا نند، يک امتياز تدريجي براي مردگان به وجود مي‏آورد. از طرف ديگر اين قانون پايدار تاريخي هم وجود دارد که عظمتها و تبهکاريهائي که فوق معمولي باشند، در کتاب پرورق تاريخ ثبت مي‏شوند و به شکل عوامل محرک و سازنده يا نفرت‏انگيز سايه‏ي خود را مي‏گسترانند. عامل سوم- غرض ورزيهاي خود محوران زنده که مي‏توانند از استخوانهاي پوسيده‏ي گمراهان تبهکار استفاده کرده به هدفهاي خود برسند. حمال خطايا غيره، رهن بخطيئته (خطاهاي ديگران را بر دوش مي‏کشند و خود گروگان خطاي خويشتن‏اند) 4- خود محوران هم مجرمند و هم عامل جرم ديگران هر اندازه که شخصيت آدمي در يک جامعه چشمگيرتر بوده باشد، بهمان اندازه عظمت و پستي‏هاي او در افرا دو شئون جامعه موثر مي‏باشد، زيرا يکي از مختصات انسانهاي معمولي قرار گرفتن در جاذبيت شخصيتهاست، بهمين جهت است که مي‏توان گفت: يکي از عوامل مهم تعيين سرنوشت زندگي براي مردم معمولي، شخصيتهائي هستند که توانسته‏اند خود را در جامعه مطرح نمايند. ناتواني اين مردم از درک مشکلات زندگي و تشخيص قطعي و همه جانبه‏ي مصالح و مفاسد آن از يکطرف، و علاقه‏ي جدي به داتشن امتيازاتي که شخصيتهاي چشمگير بدست مي‏آورند و اشتياق فراوان به داشتن صفات برجسته يا براي رسيدن به رشد و کمال و يا براي ارضاي حس خودخواهي، از طرف ديگر عواملي هستند که مي‏توانند مردم را به دنبال شخصيتها بکشند. اين پديده تقريبا يک امر طبيعي است و منهاي عامل خودخواهي نه تنها جرمي براي مردم محسوب نمي‏گردد، بلکه مي‏توان اين پديده را به عنوان نيروي محرک تلقي نمود که اگر بطور منطقي مورد بهره‏برداري قرار بگيرد، کاملا مفيد مي‏باشد زيرا اغلب مردم معمولي هم از درک واقعيتها و اصول و قوانين تکامل ناتوانند و هم آن قدرت گذشت از خودخواهي و لذائذ شخصي را ندارند که خود به خود به سوي واقعيات کشيده شوند، در صورتيکه شخصيتها و نتايجي که آنان از امتيازات خود در زندگي اجتماعي مي‏گيرند، براي مردم معمولي ملموس‏تر بوده قدرت تحريکشان بيشتر مي‏باشد. بنابراين، در اصلاح پديده‏ي تبعيت مردم از شخصيتها، تکليف شخصيتها اينست که وضع خود را اصلاح نموده از فساد مردم به وسيله‏ي اشتياقي که به پيروي از آنان دارند، برحذر باشند و بهراسند. با ملاحظه‏ي دقيق در اين پديده‏ي پيروي است که مي‏توان گفت: مقدار بسيار فراواني از تباهي‏هاي زندگي مادي و معنوي مردم معمولي در طول تاريخ، معلول قرار گرفتن آنان در جاذبيت شخصيتهاي چشم گير مي‏باشد لذا قاطعانه بايد گفت که عقل و وجدان يک انسان که بجهت داشتن امتياز يا امتيازاتي براي مردم جوامع مطرح شده است، توجيه کننده‏ي عقول و وجدانهاي همان مردم مي‏باشد. اين توجيه ممکن است محسوس و ملموس بوده مانند معلمان و مربيان با خط مستقيم عقل و وجدان متعلم و مورد تربيت را در مسير گرديدن قرار بدهد. و ممکن است به شکلي غير محسوس و غير ملموس در عقول و وجدانهاي مردم نفوذ نمايد، حتي بدون آنکه مردم به آن نفوذ آگاهي داشته باشند. اکنونن مي‏توانيم اين نتيجه را بگيريم که يک شخصيت خردمند و سازنده چنانچه از تجربيات و اندوخته‏هاي جامعه‏ي خود بهره‏مند ميگردد، مردم آن جامعه از عقل و وجدان آن خردمند سازنده متاثر شده براي تطبيق دادن خود به شخصيت مفروض، انعطاف مي‏پذيرد و بهره‏ور ميگردد. و بالعکس، نيز صحيح است که يک شخصيت چشمگير فاسد، با اينکه از تجربيات و اندوخته‏هاي فکري و عضلاني مردم يک جامعه بهره‏مند ميگردد، با کمال وقاحت و رذالت، عوضي که مي‏پردازد فاسد کردن عقول و وجدانهاي آن مردم و وادار کردن آنان به جرم خطا و انحراف مي‏باشد. جاي شگفتي است که اين شخصيتهاي فاسد و مفسد در اين معامله‏ي تبهکارانه طلبکار هم مي‏شوند و وضعي پيش مي‏آورند که مردم درباره‏ي احترام و تجليل از آنان به شرمندگي و قصور خود اعتراف نمايند!! اين نابخردان چشمگير نمي‏دانند که بالاخره آن مردم، در حال يا آينده با وجدان حساس خود بخوبي درک خواهند کرد که حتي عامل پوزش و شرمندگي که در معامله‏ي تبهکارانه احساس کرده‏اند، خود معلول نابکاري ماهرانه‏ي آن چشمگيران ضد عقل و وجدان بوده است. قطعي است که در آن هنگام که مردم توانستند از جاذبيت دروغين آن عوامل جرم و بدبختي رها شوند، خواهند گفت: بي‏قدريم نگر که به هيچم خريد و من شرمنده‏ام هنوز خريدار خويش را و درک خواهند کرد که خود اين بي‏قدري و بي‏ارزشي يکي از نتايج قرار گرفتن آنان در جاذبيت دروغين آن بافندگان تارهاي عنکبوتي براي شکار ناتوان مگس صفت بوده است. ممکن است بگوئيد، يک شخصيت داراي مدتي محدود از زندگاني است، با اينحال چطور ممکن است خطاهاي نامحدود کساني را که تحت تاثير او مرتکب خطاها شده‏اند، بر دوش بکشد؟ پاسخ اين اعتراض روشن است، زيرا آن لذايذ نامحدود که از خودخواهي‏ها و قرار دادن مردم در جاذبيت شخصيت خود برده است، مي‏تواند معادل کيفر آن خطاها بوده باشد که مردم در تحت تاثير شخصيت او مرتکب شده‏اند. تحليلي در ابعاد شخ صيتها و جامعه و تاريخ که از شخصيتها متاثر مي‏شوند ما اين نظره‏ي افراطي را نمي‏پذيريم که مي‏گويد: عامل محرک تاريخ و بوجود آورنده‏ي تحولات جوامع، شخصيتهائي هستند که در باز کردن لابلاي سطوح طبيعت و توجيه گرديدن‏هاي انساني نقش موثري دارند. آن عقيده‏ي تفريطي را هم کنار مي‏گذاريم که مي‏گويد: شخصيتها هيچگونه تاثيري در جامعه و تاريخ به وجود نمي‏آورند. ما براي توضيح مقدار و چگونگي تاثير شخصيتها، بايد سه نوع ابعاد اساسي را در نظر بگيريم: نوع اول: ابعاد متنوع خود شخصيت نوع دوم: ابعاد جامعه‏اي که شخصيتها در آن بروز مي‏کنند و مطرح مي‏گردند. نوع سوم: ابعاد تاريخ که شخصيت در آنها منعکس مي‏شود. نوع اول- ابعاد متنوع شخصيت بعد يکم- شخصيتها مانند ساير مردم در مجراي قوانين طبيعت بوجود مي‏آيند و رشد مي‏کنند. با نظر به اين بعد تفاوتي با مردمان ديگر ندارند. بعد دوم: مختصات مغزي يا رواني طبيعي شخصيتهاست که منشا بروز امتيازات مخصوص در آنان مي‏باشد. اين مختصات ممکن است مربوط به عوامل وراثت، يا ديگر عواملي باشد که تاکنون براي ما مجهول مانده‏اند. بعد سوم- کوششها و تلاشهاي اختياري است که آن مختصات مغزي يا رواني را به فعليت مي‏رسانند و قابل بهره‏برداري مي‏سازند. بعد چهارم برقرار شدن ارتباط ميان آن شخصيتها و معلمان و مربيان بزرگ که در به فعليت رسانيدن نيروهاي مغزي و يا رواني آنان تاثير عميق مي‏بخشد. بعد پنجم- محيط جغرافيائي يا اجتماعي که شخصيتها در آنها بوجود مي‏آيند و رشد مي‏کنند. بعد ششم- حوادث محاسبه نشده که در سر راه زندگي اين شخصيتها بروز مي‏کنند و يک يا چند عنصر امتيازآور شخصيت را تحريک نموده آنها را به فعاليت وامي‏دارند. بعد هفتم- امتياز و محصول اختصاصي آن که موقعيت چشمگير شخصيت را در جامعه و در تاريخ تعيين مي‏کند. بعد هشتم- کميت و کيفيت تاثر آن محصول اختصاصي که موجب مطرح شدن شخصيت در جامعه يا تاريخ گشته است. بعد نهم- آرمان و عقايدي که شخصيت به آنها وابسته مي‏باشد و زندگي خود را در راه وصول به آن آرمانها و عقايد توجيه مي‏نمايد. بعد دهم- شناخت و ارزيابي شخصيت درباره‏ي خصوص انسانها بعد يازدهم- احساس تعهد و مسئوليت در زندگي بطور عمومي بعد دوازدهم- احساس تعهد و مسئليت در خصوص آن امتيازي که بدست آورده است. بعد سيزدهم- چگونگي ارزيابي درباره‏ي شخصيت خويشتن. بعد چهاردهم- دگرگوني‏ها و تحولاتي که شخصيت را در معرض تغيير ابعاد قرار مي‏دهند. بعد پ انزدهم- مديريت شخصيت درباره‏ي امتياز و يا امتيازاتي که در اختيار دارد. نوع دوم- ابعاد جامعه‏اي که شخصيتها در آن بروز مي‏کنند و مطرح مي‏گردند بعد يکم- تشکل افراد و گروه‏هايي که با مديريت متحد زندگي مي‏کنند بعد دوم- مختصات نژادي و تاريخي و محيطي جامعه. بعد سوم- کميتهاي اقتصادي و حقوقي و ديني و اخلاقي جامعه. بعد چهارم- موقعيت جامعه در برابر ديگر جوامعي که مي‏توانند در يکديگر تاثير و تاثر داشته باشند. بعد پنجم- موقعيت جامعه از نظر رو بتکامل و رو به سقوط و جريان متوسط بعد ششم- عکس‏العمل و آمادگي جامعه در موقع بروز شخصيتها. بعد هفتم- کميت و کيفيت شخصيتهائي که در جامعه بروز مي‏کنند. بعد هشتم- چگونگي روياروي قرار گرفتن جامعه با رويدادهاي موثر مانند جنگ و آفات طبيعي و غير ذلک. بعد نهم- ارتباط افراد در جامعه با يکديگر. بعد دهم- مقدار چگونگي آزادي فرد در جامعه. بعد يازدهم- چگونگي ارتباط گردانندگان سياسي جامعه با جامعه. بعد دوازدهم- چگونگي ارتباط رهبران فکري جامعه با جامعه. بعد سيزدهم- چگونگي ارتباط گردانندگان جامعه با شخصيتها. بعد چهاردهم- نمودها و فعاليتهاي فرهنگي به معناي عام آن. نوع سوم- ابعاد تاريخ که شخصيت در آن منعکس مي‏شود بعد يکم- حوادث و رويدادهائي که با سه نوع متفاوت علت و معلولي و تعاقب رويدادها و همزمان، به گذشته خزيده‏اند. بعد دوم- قوانين و اصولي که تاريخ بر مبناي آنها حرکت مي‏کند. بعد سوم- قوانين و اصول شناخته شده براي تفسير و توضيح تاريخ. بعد چهارم- تنوع خاص تاريخ جامعه. بعد پنجم- کميت و کيفيت تاثير گذشت زمان در نمايش رويدادها. بعد ششم- کميت و کيفيت تاثير گذشت زمان در نمايش شخصيتها. بعد هفتم- عامل يا عوامل محرک تاريخ. بعد هشتم- ارتباط تواريخ جامعه‏هاي مربوط با يکديگر. بعد نهم- مقدار و چگونگي تاثير محيطهاي جغرافيائي جوامع در تاريخ خود. بعد دهم- چگونگي حرکت در تاريخ، آيا تاريخ هر جامعه تکاملي است؟ و بر فرض تکاملي بودن، مستقيم است يا مارپيچي؟ آيا کل تاريخ بشري حرکت تکاملي دارد يا نه؟ و اگر حرکت تکاملي دارد، مستقيم است يا مارپيچي؟ مسلم است که هر يک از ابعاد انواع سه‏گانه مباحث فراواني دارد که تاکنون مقداري از آنها مورد بحث انسان شناسان و محققان در جامعه‏شناسي و کاوشگران تاريخ قرار گرفته است. نيز جاي هيچگونه ترديدي نيست که محاسبه موقعيت شخصيتها با هر يک از ابعاد سي و هفتگانه شخصيت و جامعه و تاريخ مسائل خاصي را مطرح مي‏کند. آنچه که مربوط به بحث کنوني ما است، ملاحظه چند بعد از انواع سه‏گانه براي تعيين و ارزيابي موقعيت و تاثير شخصيتها در جامعه و تاريخ مي‏باشد. اين تعيين و ارزيابي را در چند مبحث زير بررسي مي‏کنيم: مبحث يکم- بعد هفتم شخصيتها عبارتست از امتياز و محصول اختصاصي آن که موقعيت چشمگير شخصيت را در جامعه و در تاريخ تعيين مي‏کند. اگر اين امتياز از پديده‏هاي اکتشاف در طبيعت، مانند کشف الکتريسيته و جاذبيت و اشعه‏ي ايکس و کشف مجهولات در امور مادي انسانها مانند بيماري‏ها و معالجه‏ي آنها و اختراع ماشين‏هاي گوناگون و غير ذلک بوده باشد، اگر جامعه عکس‏العمل و آمادگي مناسب براي پرورانيدن و بهره‏برداري منطقي از اينگونه شخصيتها داشته باشد (بعد ششم جامعه) و گردانندگان جامعه نيز به باز کردن ميدان کار براي اين نوابغ علاقه نشان بدهند (بعد سيزدهم جامعه) اينگونه شخصيتها يکي از عالي‏ترين عوامل پيشرفت جامعه بوده و مي‏توانند ماده‏ي خام براي عامل يا عوامل محرک تاريخ بوده باشند (بعد هفتم تاريخ) مبحث دوم- اگر امتياز و محصول اختصاصي آن که موقعيت چشمگير شخصيت را در جامعه و در تاريخ تعيين مي‏کند، مربوط به مسائل انساني باشد، مانند حقوق و اقتصاد و دين و اخلاق و غير ذلک، اينگونه شخصيتها اگر بتوانند بطور مستقيم در جامعه با نظر به (بعد ششم جامعه) دگرگوني ايجاد نمايند و اين دگرگوني گسترده و عميق بوده باشد، مي‏توانند به عنوان يکي از عوامل محرک تاريخ (بعد هفتم تاريخ) ثبت شوند. و اگر قدرت ايجاد دگرگوني بطور مستقيم نداشته باشند، ماده خامي براي دگرگوني در جامعه و تاريخ هستند که تاثير چشمگکير امتياز آن شخصيت، وابسته به عکس‏العمل و آمادگي جامعه و گردانندگان آن بوده وانعکاسش در تاريخ مربوط به عمق و گسترش آن تاثير خواهد بود. مبحث سوم- اگر امتياز و محصول اختصاصي آن، مربوط به مديريت و گردانندگي جامعه بوده باشد، مانند سياستمداران بزرگ، هر اندازه که از نظر شناخت و احساس تعهد (بعد نهم شخصيت) عالي‏تر بوده و علاقه به برآوردن آرمانهاي انساني (بعد چهاردهم) داشته بشاد، نفوذ و ادامه‏ي اثر شخصيت در جامعه بيشر خواهد بود و هر اندازه که امتيازات مزبور قوي‏تر باشد و بتواند در جوامع مربوط به آن جامعه (بعد چهارم جامعه) که شخصيت در آن بروز کرده است، تاثير بگذارد، انعکاسش در تاريخ عالي‏تر بوده و ممکن است تا حد يکي از عوامل محرک تاريخ صعود نمايد. مبحث چهارم- آنچه که در ساختن شخ صيتهاي سازنده اهميت حياتي دارد، دوران فراگيري آنان و بارور شدن استعداد احساس تعهدات که مربوط به کوشش گردانندگان سياسي و رهبران فکري جامعه و احساس شديد مسئوليت آنان مي‏باشد، زيرا اگر درست دقت کنيم به استثناي دوران فعاليت مستقل شخصيتهاي سياسي، همه‏ي نوابغ و شخصيتها، چه در دوران فراگيري و عضويت معمولي در اعضاي جامعه و چه در آن هنگام که باروري آنان به فعليت رسيده است، مانند مواد خامي هستند که بدون مديريت صحيح درباره‏ي آنان ممکن است بصورت عوامل مضر درآيند. با ملاحظه‏ي مباحث چهارگانه، مي‏توانيم تاثير پليد آن شخصيتها را که نبوغ و استعدادهاي خود را در افساد جامعه بکار مي‏اندازند و عظمت و ارزش قوانين و اصول منطقي حيات انسانها را مختل مي‏سازند، درک کنيم. بنابراين، دو نوع شخصيتهاي چشمگير مانند دو کودک‏اند که مي‏خواهند از دوران کودکي اصول و قوانين پرچمداري را فرا بگيرند که يکي از آندو در دوران رشد پرچمدار خير و کمال ميگردد و ديگري پرچمدار شر و سقوط انسانها مي‏شود. اين دو کودک در دامان ابعاد جامعه پرورش مي‏يابند. در نتيجه ابعاد مزبور را مي‏توان مسئول و تکيه‏گاه آن دو نوع شخصيت قرار داد. البته اين نکته را فراموش نکنيم که هيچ يک از ابعاد جامعه و تاريخ قدرت تعيين سرنوشت قطعي دو نوع شخصيت مزبور را ندارند، زيرا چنين فرضي به نفي احساس مسئوليت شخصي شخصيتها مي‏انجامد.. و به اضافه اينکه نفي احساس مزبور خلاف واقعيت ملموس درباره‏ي همه‏ي انسانها معتدل است، خيانتي آشکار است که ما به شخصيتها چنين تلقي کنيم که امتيازات شما، براي انسان بودن شما کفايت مي‏کند و احساس مسئوليت شخصي براي شما لزومي ندارد. و رجل قمش جهلا (2- کسي است که انبوهي از ناداني‏ها را در خود جمع کرده است) اوصاف متصديان نادان، که حمايت از شخصيت و جان و مال مردم را بر عهده مي‏گيرند موضع في جهال الامه (در ميان نادانان امت به هر سو مي‏شتابد) 1- نمايشگر علم در ميان نادان‏ها نخستين اوصاف متصديان نادان که حمايت از شخصيت و جان و مال مردم را بر عهده مي‏گيرند، اينست که براي برخورداري از جلب توجه مردم، همواره سراغ نادانان و بي‏خردان را مي‏گيرند و در ميان آنان پرسه مي‏زدند. با اين پرسه زدن دو نتيجه‏ي مهم مي‏گيرند: اول: اينکه توجه و حمايت مردم عامي را که متاسفانه اکثريت چشمگير را در همه‏ي جوامع تشکيل مي‏دهند، به خود جلب مي‏کنند و از اين پديده‏ي حق نما به بهانه‏ي اينکه مردم مرا مي ‏خواهند و خواستن مردم بدون علت نيست، بهره‏برداريها مي‏کنند که مهمترين آنها پوشاندن ناداني‏هاي خويش است. دوم: بوجود آوردن رکود و افزودن بر بي خبريهاي مردم عامي که زمينه‏ي بسيار مناسبي براي ادامه‏ي پوشش نادانيهايشان مي‏باشد. کلمه‏ي (موضع) که در جمله‏ي مورد تفسير آمده است، به معناي شتاب در حرکت است که مي‏توان در اين مورد مناسبترين مفهوم تلقي نمود، زيرا پوشانيدن جهالت و حفظ پوچي شخصيت از آشکار شدن ميان مردم، به تردستي‏ها و سرعت در تکاپو و غنيمت شمردن فرصتها نيازمند است. شخصيتهائي نادان که براي ابقاي خود در جامعه عشق مي‏ورزند، بهتر از همه مي‏دانند که حتي عموم مردم عامي را هم براي هميشه نمي‏توان فريب داد و احتمال اينکه روزي مشتشان باز شود و پرده از روي جهالتهاي آنان برداشته شود، عامل رنج دهنده‏اي است که در عين حال آن شخصيتهاي نادان را به جست و خيز و تاخت و تاز و پرسه زدن‏هاي گوناگون وادار مي‏نمايد. بعضي از خوش‏بينان افراطي گمان مي‏برند: پيشرفت زيادي که در شناخت شخصيتها نصيب جوامع امروزي گشته است، مجالي به جست و خيز و تاخت و تاز نادانهاي عالم نما نگذاشته است. مسلم است که اين يک تصور خوش بينانه‏ي افراطي است که ناشي از بي‏اطلاعي از انواع مهارتهائي است که نادان‏هاي بسيار هشيار و زيرک دارا مي‏باشند. به عنوان نمونه: 1- اينان مي‏توانند در بيان اطلاعات ناقص خود، قيافه‏اي را به خود بگيرند که مخصوص دارندگان اطلاعات و تفکرات لازم و کافي مي‏باشد. تنها خود آنان مي‏دانند که در پشت پرده‏ي آن قيافه‏ي ساختگي چه مي‏گذرد. اگر کسي در تاثير اين قيافه‏گيريها ترديد کند، سراغ مردم سالوس و فريبکار را در صحنه‏ي پهناور جوامع بگيرد و ببيند که بشر چه قدرتي در نمايش قيافه‏اي که ضد هويت واقعي اوست دارا مي‏باشد. اگر اين قدرت در پديده‏هاي عالم طبيعت وجود داشته باشد، مي‏تواند همه‏ي نيروها و قوانين را مختل بسازد. يعني اگر يک موجود طبيعي اين قدرت را داشته باشد که در عين حال که موقعيت علت را اشغال کرده است، از صادر کردن معلول امتناع بورزد، همه‏ي حلقه‏هاي بهم پيوسته‏ي علل و معلولات عالم طبيعت را از کار مي‏اندازد. اينکه مي‏بينيم تضاد قيافه‏ي تصنعي با هويت واقعي يک فرد، مي‏تواند تاثير طبيعي در خود گيرنده‏ي قيافه و در ديگران ايجاد نکند، براي اينست که بشر از دو گانگي و تضاد و نمايش خلاف واقع که در ميان افراد جوامع جريان دارد، مطلع و آگاه است. 2- بهره‏برداري ماهرانه از امتيازي که دارد، در راه اثبات اطلاعات و تفکرات قابل قبول در مسائلي که درباره‏ي آنها چيزي نمي‏داند. اين پديده يکي از خسارت بارترين پليديهاي نادان‏هاي ماهر است که در بدبختي جوامع نقش فراواني را بازي مي‏کند. به عنوان مثال شخصي است که قدرت تحليل کشاورزي محض يک جامعه را دارد و با اين قدرت که خود امتيازي است، يکه‏تاز ميدان هنرهاي قديم و جديد و انواع گوناگون آثار نبوغ‏آميز هنري مي‏گردد. اگر ماهرتر بوده باشد، يک فيلسوف تمام عيار هم مي‏شود!! اگر ميدان تاخت و تاز را مناسب ديد، شايستگي خود را به منصب قانونگذاري و قضاوت هم اظهار مي‏دارد!! 3- آشفتگي‏هائي که در جوامع به جريان مي‏افتند و الگوها و معيارها را در هم مي‏ريزند، مي‏توانند فرصت کاملا مناسبي براي تاخت و تاز نادانهاي ماهر به وجود بياورند، زيرا محاسبه‏ي دقيق و تحليل و ريشه‏گيري ادعاها، در موقع آشفتگي‏ها از بين مي‏روند و ميداني براي نادانهاي فرصت شناس باز مي‏شود و آنان مي‏توانند مطابق دلخواه خود بهره‏برداريها نمايند. 4- در آن هنگام که شخصيتهاي شايسته‏ي دانش و بينش به اجبار گردانندگان جامعه، يا بوسيله‏ي اختلال در مديريتها از صحنه‏ي جامعه بر کنار شوند و محروم از فعاليت گردند، يا عوامل مزاحمي که سر راه آنان ايجاد مي‏شود، فعاليتهاي آنان را خنثي نمايند، مسلم است که نادان‏هاي ماهر وارد ميدان عمل مي‏شوند و مشغول بازيگرهاي خود مي‏گردند. 5- نادانهاي ماهري وجود دارند که مي‏توانند بي‏اطلاعي خود را درباره‏ي واقعيات، با فعاليتهاي هنري بپوشانند، يعني مثلا با قلم توانا و بيان زيبا خلاف واقعيتها را بجاي واقعيت و حقيقت نمايش بدهند، گاهي اين فعاليتهاي هنري بقدري نيرومند و جالب است که مي‏تواند نه تنها در طول زندگي نادان ماهر، بلکه در زمانهاي طولاني، گروهي از مردم را بفريبد. عاد في اغباش الفتنه (در تاريکي آشوبها و فتنه‏ها مي‏تازد) 2- اين نادانان ضد روشنائي‏ها هستند اگر روشنائي باشد، چشم صحيح و سالم اجسام و اشکال و رنگها را مي‏بيند. کسيکه از روشنائي مي‏گريزد، يا به اختلال بينائي دچار است، يا از ديدن آن نمودها که با چشم ديده مي‏شوند، وحشت دارد. اين هر دو عامل منفي کننده در نادانان خودنما وجود دارد. اينان براي به وجود آوردن موقعيت چشمگير و حفظ آن، هيچ روشنائي که جز راههاي تورم خود طبيعي آنان را براي خودشان روشن بسازد، سراغ ندارند، بلکه براي بدست آوردن اين روشنائي مزاحم حيات ساير انسانها، در هر جائي که احتمال وجود روزنه‏اي بدهند، دو اسبه به سوي آن مي‏شتابند، اگر چه هزاران حقايق و واقعيات را زير پاي خود محو بسازند. اين خفاشان آفتاب اصول عالي انسانيت، فضائي را روشن‏تر از آشيانه‏ي تاريک خود طبيعي‏شان نمي‏شناسند و حتي گاهي به ديدگان بيناي انسانها، دلسوزي مي‏کنند، چونان خفاش که دلشان به چهار ميليارد و نيم نفوس کره‏ي خاکي و ميلياردها جاندار و نباتات مي‏سوزد با اين آفتابي که دارند!! اين نادانهاي خودپرست در راه عشق به خود طبيعي و متورم ساختن آن، به عامل منفي کننده‏ي دوم نيز تن در مي‏دهند. عالم دوم منفي کننده عبارت است از وحشت از واقعيات، زيرا آنچه که مي‏تواند با واقعيات ارتباط برقرار کند، خود حقيقي آدمي است نه خود طبيعي تورم يافته که به اصطلاح ديگر خود مجازي ناميده مي‏شود. ندانستن واقعيات در صورت فقدان شرائط دانستن، نه ضرري بر خود حقيقي آدمي وارد مي‏آورد و نه آسبي آگاهانه و از روي اختيار به جامعه مي‏رساند، آنچه که فرد و جامعه را به تباهي مي‏کشاند، گريز آگاهانه و از روي اختيار و از واقعيات است که عاملي جز خود محوري جاهلانه ندارد. بهمين جهت است که نادانهاي خود محور همواره تاريکي‏ها را مي‏جويند و در تاريکي‏ها زندگي مي‏کنند و در تاريکي‏ها مي‏ميرند. آشوبها و فتنه‏هائي که رنگ الگوها و معيارها و آرمانها را در جامعه مات مي‏سازد، براي اين تبهکاران يک پديده‏ي آرماني است که اگر آن را در روياي شبانگاهي که در روي متعفن‏ترين مواد خوابيده‏اند، ببينند، بيدار شدن از آن خواب را مساوي شکنجه‏زاترين مرگ تلقي خواهند کرد. عم بما في عقد الهدنه (و به آنچه در پيمان صلح است، نابيناست) 3- براي اين نادانان خودپرست برقراري صلح و صفا در ميان مردم، دوزخي است سوزان که زبانه‏هايش همه‏ي سطوح موجوديت آنان را فرا مي‏گيرد. اين نادانهاي خودپرست در راه عشق به خود طبيعي و متورم ساختن آن، به عامل منفي کننده دوم نيز تن در مي‏دهند. عامل دوم منفي کننده عبارت است از وحشت از واقعيات. زيرا آنچه که مي‏تواند با واقعيات ارتباط برقرار کند، خود حقيقي آدمي است، نه خود طبيعي تورم يافته که به اصطلاح ديگر خود مجازي ناميده مي‏شود. ندانستن واقعيات در صورت فقدان شرايط دانستن، نه ضرري بر خود حقيقي آدمي وارد مي‏آورد و نه آسيبي آگاهانه و آزار اختياري به جامعه مي‏رساند، آنچه که فرد و جامعه را به تباهي مي‏کشاند، گريز آگاهانه و از روي اختيار از واقعيات است که عاملي جز خود محوري جاهلانه ندارد. بهمين جهت است که نادانهاي خود محور همواره تاريکي‏ها را ميجويند و در تاريکي‏ها زندگي مي‏کنند و در تاريکي‏ها ميميرند. آشوبها و فتنه‏هايي که رنگ الگوها و معيارها و آرمانها را در جامعه مات مي‏سازد، براي اين تبهکاران يک پديده‏ي آرماني است که اگر آن را در روياي شبانگاهي که در روي متعفن‏ترين مواد خوابيده باشند، ببينند، بيدار شدن از آن خواب را مساوي شکنجه‏زاترين مرگ تلقي خواهند کرد. برقراري صلح در جامعه همه چيز را آنچنانکه هستند مي‏نماياند، موقعيتها مشخص مي‏گردند، بازيگريها جاي خود را به فعاليتها و روابط منطقي خالي مي‏کنند. روشنائي دانش ديدگان همه‏ي مردم را مي‏نوازد و حقايق و واقعيات اهميت خود را بخوبي نشان مي‏دهند. قدرت اصول و قوانين (حيات معقول)، بر بازيگريهاي ماکياوليستي پيروز ميگردد. هر گونه موجي از عقول و دلهاي مردم جامعه‏اي که در صلح و صفاي حيات معقول بسر مي‏برند، براي نادانان خود محور زبانه‏اي از آتش‏هاي دوزخي است که مرگ را بر آسيب خوردن از آن زبانه ترجيح مي‏دهند. صلح مستقر در جامعه براي اين غوطه‏وران در ناداني مهلک، مرگبارترين جنگي است که ميان خود طبيعي آنان و اصول و قو انين و آرمانهاي اعلاي انسانيت، شعله‏ور گشته است. هر چه صلح و صفا گسترده‏تر و عميق‏تر باشد، جراحات وارده بر خود طبيعي آنان مهلکتر خواهد گشت. آرامش اينان در جنگ و پيکار است، اعم از آنکه در آن جنگ بدن‏ها به خاک و خون بغلطند، يا ارواح آدميان در گرد و غبار تناقضهاي مکتبي و تعصبهاي نژادي و قومي، تباه شوند، تا ميداني براي زندگي اين نابکاران کارافزا باز شود. قد سماه اشباه الناس عالما و ليس به (انسان‏نماها عالمش ناميده‏اند، در حاليکه بهره‏اي از علم نبرده است) 4- انسان‏نماها همواره در استخدام نادانان خود محورند، که ناداني آنان را دانائي بدانند و دانائي جلوه بدهند. اين نادانهاي خود محور را تنها انسان‏نماها عالم مي‏نامند. کساني که اين نامگذاري را مي‏کنند يا از روي آگاهي است و يا از روي ناآگاهي. اگر از روي آگاهي به اينکه آنان نادانند، با اينحال نام عالم به آنان مي‏گذارند، اين نامگذاران از انسانيت محرومند و جز شباهت جسماني با بشر، واجد هيچ مختص انساني نيستند و اگر نامگذاري آنان از روي جهل بوده باشد. باز کشف از اين مي‏کند که از اوصاف واقعي انسانيت بي‏بهره‏اند، زيرا نخستين و ضروري‏ترين وصف انساني آنست که بدون اطلاع و آگ اهي کسي را ارزيابي نکند. آيا اين يک خيانت به اجتماع نيست که شخص يا گروهي نادان و بي‏اطلاع از معناي عالم و جاهل، منصب عالي علم را به کسي ببخشد که شايسته‏ي آن نيست؟ وقتي که يک فرد با مقام والاي علم در اجتماع جلوه مي‏کند، آن فرد در نظر مردم داراي ارزش ميگردد و گفتار و کردار او مستند ماخذ قرار ميگيرد. وقتي که آن فرد شايسته‏ي مقام علم و ارزش آن نباشد، و تکيه‏گاه و ماخذ مردم قرار بگيرد، چه ضررهاي مادي و معنوي که دامنگير اجتماع نخواهد گشت. و اگر مردمي که نام عالم به اشخاص نادان و خود محور مي‏گذارند، هم آگاه به ناداني او باشند و هم به صفت پليد خود محوري او، در اين صورت اين مردم انسان‏نماهائي هستند که از روي آگاهي و عمد قيام بر ضد انسانيت نموده، در حقيقت سند نابودي ارزشها و بي‏اعتباري همه‏ي اصول و قوانين رشد و کمال جامعه را امضاء نموده‏اند. اگر گرفتاريها و بلاهاي اجتماعي را در طول قرون و اعصار به ريشه‏هاي اوليه‏ي آنها تحليل کنيم، خواهيم ديد يکي از ريشه‏هاي نيرومند آن گرفتاريها که زاينده‏ي خارهاي متنوع زندگي اجتماعي است، همين عالم تراشي انسان‏نماهاست که براي هوسبازيهاي چند روزه‏ي خود، عالم ميتراشند و قهرمان ميسازند و بتها به وجود مي‏آورند و سدهاي غير قابل نفوذ در مجراي حرکتهاي تکاملي جوامع مي‏بندند و نمي‏دانند که اين آتشها را که شعله‏ور مي‏نمايند، دير يا زود دامان خود آنان را نيز خواهد گرفت. شگفت‏آورتر از کار اين انسان‏نماها، حماقت آن نادانان مي‏باشد که اين بت تراشي و قهرمان سازي را باور ميکنند و به خود مي‏گيرند و بدين ترتيب هم خود را مي‏فريبند و هم ديگران را. مخصوصا چنانکه در شماره 1 بحث نموديم، اين نادانان از زيرکي و هشياري در پرده‏پوشي روي جهالتها و خود محوريهاي خود برخوردار هم بوده باشند. فهو فتنه لمن افتتن به (وسيله‏اي براي آشوب و تشويش فتنه جويان) 4- خود محوران وسيله‏اي براي برانگيخته شدن فتنه‏ها اين خود محوران خودرو که براي حفظ و بالا بردن موقعيت خود در جامعه، احساس اجبار به مطرح کردن خويش مي‏کنند، همواره در اين انديشه بسر مي‏برند که با داشتن پليديهاي دروني و نفي هر حقيقتي جز خويشتن، چه امتيازات و عوامل، براي جلب ديگران لازم است که بوسيله‏ي آنها موقعيت خود را تحکيم نمايند. در راه به دست آوردن اين امتيازات و عوامل، حياتي‏ترين انرژيهاي فکري و عضلاني را مستهلک مي‏سازند. مسلم است که همه‏ي آن انرژيهاي مصرف شده نتيجه ‏اي جز افزايش ابهام اين شخصيتها نخواهد داشت، زيرا پديده‏هاي اصلي و فرعي خود محوري همواره چنانکه در مثل عاميانه آمده است، مانند دم خروس از آستين آنان آشکار ميگردد، زيرا آن پديده‏ها به منبع جوشان خود محوري متصل است که هيچ قيافه‏ي تصنعي نمي‏تواند جريان و نمودار گشتن و اتصال آنها را به منبع جوشان، پوشيده بدارد. از طرف ديگر فرض اينست که اين اشخاص مي‏خواهند موقعيتي حق به جانب در جامعه بدست بياورند، لذا مجبورند برچسبهائي از واقعيتها را که قطعا به دستور عامل خود محوري از ديگران به عاريت گرفته شده‏اند، به پيشاني خود بچسبانند. اين تضاد دم خروس خود محوري و برچسبهاي عاريتي است که موجب آشوب و تشويش مردم ساده‏لوح مي‏گردند و متاسفانه مهارت فروان خود محوري در پنهان داشتن دم خروس گاهي از نمودار شدن آن، بخوبي جلوگيري مي‏کند و جامعه بصورت ميداني براي تاخت و تاز معاويه‏ها و عمرو عاص‏ها و ديگر شيوخ گرداننده‏ي ناکثين و مارقين و قاسطين درمي‏آيد. ضال عن هدي من کان قبله مضل لمن اقتدي به في حياته و بعد وفاته (راه گم کرده‏اي که منحرف از ارشاد و هدايت رهبران پيشين است اين نابخرد نابکار هم در دوران زندگي خود عامل گمراهي و تباهي پيروان و سرسپردگان خود مي‏باشد و هم پس از آنکه ديده از اين جهان بربندد). 5- تباه سازي خود محوران که در دوران زندگي، پيشتازان گمراهي‏ها هستند، پس از مرگ با سايه‏هائي که از خود در مغزها و دل‏هاي پيروان ساده‏لوح ايجاد کرده‏اند، ادامه مي‏يابد علي (ع) در جمله‏ي مورد تفسير دو مختص مهم را براي خود محوران گوشزد مي‏کند: يکي اينکه اين از انسان بيگانه‏ها، آن قدر به پرستش خود اشتغال مي‏ورزند که حتي به تجارب و عظمتهاي پيشتازان راستين که نمايانگر حقايق ناب مي‏باشند، اعتنائي نمي‏کنند. گويي خود را موجودي مي‏دانند که به طور ناگهاني همه‏ي واقعيات را در چمداني در زير بغل از آسمان فرود آمده براي جوامع بشري ارمغان آورده‏اند. گوئي اصلا بشري در اين تاريخ ممتد زندگي نکرده است، يا اگر هم در تاريخ ممتدي که گذشته است موجودي بنام بشر زندگي کرده است، جانداراني بي‏خبر از واقعيات بوده‏اند که چندي کم و بيش در اين دنيا نفس کشيده‏اند و رفته‏اند، انسان فقط اين خود محور است که درک واقعيات و عمل به آنها در انحصار اوست! و اگر انسانهائي پس از او بوجود بيايند، از هر گونه واقعيات که برخوردار شوند، در نتيجه‏ي واقع يابي‏هاي او خواهد بود!! چشم باز و گوش باز و اين عما؟! حيرتم از چشم بندي خدا! تباه ساختن کوششها و واقع يابي‏هاي گذشتگان و بي‏اعتنائي به حقايق اصيل که در گذرگاه تاريخ به وسيله‏ي رادمردان آگاه در دسترس انسانها قرار گرفته‏اند، يکي از مختصات گمراه کننده‏ي خود محوران است. دوم- اين پيشتازان گمراهي‏ها، گاهي چنان در سطوح عميق روان پيروان ساده‏لوح خود نفوذ مي‏کنند که ميتوانند از زير خاک تيره، آن پيروان را توجيه نمايند. اين يکي از خاصيتهاي ضرربار آن پيشتازان است که شخصيت خود را چنان مطلق و ابدي وانمود مي‏کنند، با اينکه زندگي و خود خويشتن را از دست مي‏دهند و استخوانهايشان در زير خاک گور مي‏پوسد، دست از گريبان پيروان ساده‏لوح يا احمق خود بر نمي‏دارند. اينان از احساس پاک مطلق‏گرايي مردم ساده‏لوح، چنان بهره‏برداري ميکنند که خود را تا مقام خدا گونه‏اي که نمي‏ميرد، بالا مي‏برند و عقل و انديشه و وجدان مردم را براي هميشه تسخير مي‏کنند. اين نکته را هم در نظر بگيريم که سايه‏ي دروغين اين تبهکاران از طرف دو عامل مهم تقويت مي‏شوند و زندگي واقع‏نما به آنها مي‏بخشند: عامل يکم- گذشت زمان از زندگي هر شخصيتي که در حال حياتش توانسته است مغزها يا دلهائي را که قدرت تغذيه از واق عيات زنده را ندارند به خود مشغول بدارد. عامل دوم- محروميت اکثريت چشمگير مردم جوامع از درک واقعيات و داشتن شخصيتهاي سازنده و راستين. بکر فاستکثر من جمع ما قل منه خير مما کثر (بامدادان که از خواب برمي‏خيزد، کاري جز رويهم انباشتن چيزهائي که اندکش بهتر از بسيارش است، ندارد.) 5- نادانان خودپرست به اندوختن چيزهائي عشق مي‏ورزند که اندکش بهتر از بسيارش است آن جاهل خودپرست که در اين دنيا آرماني ندارد جز تورم خود طبيعي و پرده‏پوشي به ناداني‏ها و در عين کلاغ بودن عشق به نمايش طاووسي، به اندوختن و افزايش اموري دل مي‏بندد که جز وبال بر گردن حيات چيز ديگري نيست. اين حسن افزودن را که از کمال‏جوئي و صعود به قله‏هاي اعتلا سرچشمه مي‏گيرد، در افزايش اشيائي اشباع مي‏کند که خود موانع بزرگي در مسير کمال مي‏باشند. اين شريفترين حس سازنده را که در هر لحظه‏اي از منبع فيض الهي به دلهاي آدميان سرازير ميگردد، در اندوختن محصول کار و کوشش ديگران تباه مي‏سازد. پيمانه‏ايست اين جان پيمانه اين چه داند از عرش ميستاند بر فرش مي‏فشاند مولوي شناخت اين نادانان خود محور، از زندگي، جز اندوختن مال و افزايش توجه مردم و تورم مقام، چيزي را نمي‏ش ناسند. اين اندوختن و افزودنها بهترين دليل آن است که اين نادانان، به تجسم خود در اندوخته شده‏ها و افزوده شده‏هاي عيني عشق و علاقه مي‏ورزند. مثلا وقتي که نادان خود محور ساختماني را که نه به عنوان مسکن، بلکه به عنوان اندوخته مورد علاقه قرار مي‏دهد، در حقيقت، ساختمان را تجسمي از خويشتن تلقي مي‏کند! يک مجسمه‏ي سنگي را که اضافه بر وسائل زندگي مياندوزد، تجسمي از خويشتن را در آن مشاهده مي‏کند. بدين ترتيب شخص نادان يک انسان داراي حيات و عقل و وجدان نيست، بلکه نادان موجوديست که در اندوخته‏هايش مجسم مي‏شود. مثلا نادان ساختمان است، اسکناس است، مجسمه است، زمين است، گلوبند و قماش است، ماشين است. پله‏هاي مرمرين است...!! امر و نهي است، احترام و توجه مردم است!! در نتيجه: حيات معقول نادان قرباني وسايل حيات حيواني اوست که تحت حاکميت خود طبيعي‏اش مستهلک ميگردد. هيچ پديده‏ي بروني هر اندازه هم که داراي عظمت باشد، شايستگي تجسم نيروها و استعدادهاي دروني آدمي را ندارد، اگر چه ناچيزترين آنها بوده باشد. پول وسيله‏ي تبادل کارها و کالاهاست که خود آنها نيز حقيقتي چيزي جز وسيله‏ي حيات نيستند. مقام وسيله‏اي براي مديريت انسانهائي است که براي ادامه‏ي حيات فردي و اجتماعي در سيستمي قرار مي‏گيرند و به فعاليت مي‏پردازند. شهرت اجتماعي و توجه مردم اگر از روي استحقاق بوده باشد، در حقيقت تقاضائي است که مردم از شخصيت مشهور درباره‏ي برآوردن احتياجات مادي و معنوي خود دارند. بنابراين، همه‏ي پديده‏هاي مزبور که نادانها خود را در آن مجسم مي‏کنند، وسايلي هستند که بايد بمقداري ضروري و تنها براي هدف مورد توجه و علاقه قرار بگيرند. اين يکي از مختصات (وسايل) است که تکثير و اندوختن آنها خلاف منطق خود وسايل است. حتي اذا ارتوي من ماء اجن و اکثر من غير طائل جلس بين الناس قاضيا ضامنا لتلخيص ما التبس علي غيره (همين که نادان از گنديده‏ها سيراب گشت و بيهوده‏ها را رويهم انباشت، در ميان مردم به قضاوت مي‏نشيند و روشن ساختن حقايقي را بر عهده مي‏گيرد که بر ديگران مشتبه است.) 6- نادان خودپرست موقتا شکمش را از گنديده‏ها پر کرده، به قضاوت مي‏نشيند شکم نادان خودخواه به طور موقت سير شده است. از چه؟ از محصولات دسترنج مردم. اکنون بر مسند قضاوت جلوس فرموده است!! مسند قضاوت براي چيست؟ براي تفکيک حق از باطل، مسلم است که تفکيک حق از باطل به شناسائي همه‏ي ابعاد آن دو نيازمند است، آيا اين نادان عاشق اندوختن و افزودن، ملاک حق و باطل و ابعاد آن دو را مي‏شناسد؟ اگر اين سوال را از خردمندان آگاه به امور و قوانين قضاوت بپرسيد، پاسخش (نه هرگز) است. و اگر از خود آن نادان خودپرست بپرسيد، (البته آري) است. اگر توضيح بيشتري براي آن (البته آري) بخواهيد، پاسخ‏هايي را خواهيد شنيد که محصول امواج تخيلات و اوهامي است که از محتويات شکمش سر کشيده و از گرداب جهالتهاي مغزي او عبور کرده در قالب کلمات و اصطلاحهاي فريبنده بروز مي‏کند: اين ماده چنين است، آن ماده چنان است، ما وقتي که در تحصيلات عالي قضائي بوديم، اين طور نظر ميداديم! اصلا متخصصان قوانين دادرسي چيزي بلد نيستند! ما همواره بايد در فعاليتهاي قضائي به فهم مواد خشک و بيجان قناعت نکنيم، بلکه بايد از ذوق و استشمام قضائي و فلسفه‏هاي حقوق استمداد کنيم. من با يک نگاه به قيافه‏ي متهم، مي‏توانم درون او را بخوانم!!! با اين الفاظ و اصطلاحات انعکاساتي مقلدانه، نه تنها خود را شايسته‏ي اشغال منصب قضاوت معرفي مي‏کند، بلکه صاحبنظر بودن خود را به ثبوت مي‏رساند!!! گاهي هم بالاتر از اينها ادعا مي‏کند که آنچه را که ديگران نمي‏فهمند و آن مشکلات را که ديگران از حل آنها ناتوانند، من مي‏فهمم و حل و فصل مي‏نمايم!! آري خود محوريهاي جاهلانه از اين بازيچه‏ها بسيار دارد. دليل همه‏ي اين ادعاهاي پوچ و نابخردانه‏ي اين بيدادگران نادان، دلهائي است براي هميشه سوزان، چشمهائي است تا ابد گريان در نتيجه‏ي پايمال شدن حقوقشان. فان نزلت به احدي المبهمات قيالها حشوا رثا من رايه ثم قطي به (در آن هنگام که با يکي از مسائل ابهام‏آميز روياروي ميگردد، براي روشن ساختن آن، افکار بيهوده و پوسيده‏اش را بميان مي‏کشد و حکم قاطعانه را از آنها بيرون مي‏آورد) 7- حل مشکلات به وسيله‏ي پندارهاي بيهوده و فرسوده مشکلات قضائي مانند ديگر مشکلات علمي و اجتماعي و سياسي، با نظر به ابهام در خود پديده و حادثه و عوامل و رويدادهاي همزمان و اشتراک خواص آنها با ديگر رويدادها و تعدد جوانب... و غير ذلک انواع فراواني دارند که با دانشها و بينشهاي متنوع مورد حل و فصل قرار مي‏گيرند. منطق واقعي اقتضاء ميکند که نخست بايد ريشه‏هاي اساسي مشکل را از ميان شناخته شده‏هاي قطعي و احتمالات بيرون کشيده و مشخص نمود. اين ريشه‏ها ممکن است در ميان واقعيات و پديده‏هاي ديگري که امکان اختلاط با آنها وجود دارد، گسترده باشد. جوينده‏ي واقع مجبور است که با هر وسيله‏اي که قابل استفاده است، آن ريشه‏ها را از ميان امور مختلط جدا و مشخص نموده، آغاز روييدن آن ريشه‏ها و مقطع‏هاي زماني را که ريشه‏ها در آنها تقويت يا تضعيف شده‏اند، دقيقا بدست بياورد. و ممکن است براي کشف واقعي يک مشکل که نقطه‏ي تمرکز يافته‏اي از علل و معلولات است، به بررسي نخستين موقعيت بسته شدن عناصر نطفه‏ي مشکل تا لحظه‏اي که ناظر حل کننده با آن مشکل در تماس است، احتياج قطعي داشته باشد. روش حل مشکلات در پديده‏هاي جهان عيني بشکلي که گفتيم به وسيله‏ي علوم متداول معمولا به نتيجه‏ي رضايتبخش مي‏رسد. البته اين نکته را هم در نظر داريم که شناخت ماهيت خود مشکل و واحدهاي علت و معلول و رويدادهاي همزمان و خواص مشترک با ديگر رويدادها و تعدد جوانب که در متن يا پيرامون مشکل قرار دارند و همچنين ريشه‏هاي بوجود آورنده‏ي مشکل مفروض، بيکنواخت نبوده و داراي اصول مشخص و ثابت نمي‏باشد. مخصوصا اگر مشکل واقعيتي در مجموعه‏ي سيستمي باز باشد که باز بودن آن سيستم، احتياج به تماسهاي جديد و مستمر با مشکل داشته باشد و نيز نياز به ارزيابي و تجديد نظر در اصول و قوانيني داشته باشد که پيش از ورود اجزاء سيستم در موقعيت جديد، صحيح و ثابت تلقي ميگشته است. حوادثي که به وسيله‏ي انسانها به صورت مشکل در مي‏آيند، چند عامل ديگر هم ممکن است در شدت ابهام پديده‏ي مشکل دخالت بورزند. مانند اراده (خواستن)، خودداري تا حد لجاجت و اقدام به عمل تا حد انجام خود عمل به انگيزگي تثبيت شخصيت فقط نه بجهت علل منطقي خارج از ذات پديده‏هاي مزبور. به عنوان مثال: راه بسيار طولاني را طي مي‏کند، نه براي اينکه رسيدن به مقصد، رفتن در چنان راه طولاني را ايجاب مي‏کند، بلکه تنها براي اثبات قدرت اراده‏ي خود که عنصري جالب توجه در شخصيت آدمي است. از ابراز واقعيت خودداري مي‏کند و علتي براي اين خودداري وجود ندارد، جز اينکه شدت مقاومت خود را اثبات کند. همچنين ممکن است آدمي به انجام دادن عملي اقدام کند، نه براي آنکه آن عمل داراي مصلحتي است، بلکه فقط براي اثبات اينکه او براي انجام آن عمل قدرت دارد. اينگونه پديده‏ها که بر ابهام مشکلات انساني مي‏افزايد، اندک نيست. از طرف ديگر قوانين و اصولي که براي حل مشکلات حقوقي و حياتي انساني تنظيم مي‏شود، اولا از جهت قالب گيري شدن آنها به وسيله‏ي الفاظ، معمولا احتياج به تفسير و توضيح و اعمال ذوق فراواني دارند که با قطع نظر از آنها، دامنه‏ي شمول آن قوانين و اصول محدود و نارسا مي‏باشد. ثانيا- دگرگوني‏هايي که در پديده‏هاي زندگي و روابط انسانها با يکديگر بروز مي‏کنند. عامل بسيار مهمي براي لزوم اجتهاد و صاحبنظري در تطبيق قوانين و اصول بر آن پديده‏ها و روابط مي‏باشند، تا حديکه ممکن است براي يک قاضي شايستگي قانونگذاري لازم باشد که در تطبيق مزبور اشتباه نکند. شخص نادان در ميان دو مجموعه از پيچيدگي‏ها و مشکلات قرار مي‏گيرد: مجموعه‏ي يکم- قوانين و اصول و ماخذ و منابع آنها که احتياج شديد به درايت و اطلاعات لازم و کافي دارد. مجموعه‏ي دوم- پديده‏ي مبهم که براي شخص مطرح شده است. خطرناکترين عامل حق کشي‏ها عبارت از بازيگري فکري و خود محوري شخص نادان است که متصدي حل دو مجموعه از پيچيدگيها گشته است. اين بازگيري خطرناک در هر دو مجموعه، از نظر هدف گيريها و انتخاب وسيله‏ها امکان‏پذير مي‏باشد. در اين بازيگريهاست که شخص نادان انديشه‏هاي بي‏اساس و لاطائلات و خيالات بيهوده‏ي خود را در معرض بهره‏برداري قرار خواهد داد. بدتر از همه آنها قطع کردن به محصول چنين انديشه‏ها و لاطائلات و خيالات است که او را وادار مي‏کند با تمام پرروئي حکم و راي خود را بدهد!! فهو من لبس الشبهات في مثل نسج ال عنکبوت لايدري اصاب ام اخطا فان اصاب خاف ان يکون قد اخطا و ان اخطا رجا ان يکون قد اصاب (فهم و درک اين نادان همانند آن مگس ناتوان است و مشکلات چونان تارهاي عنکبوت که مگس‏وار در آن تارها گرفتار مي‏شود و راه خلاصي ندارد. اگر حکمش مطابق واقع بوده باشد از آن ميترسد که مرتکب خلاف واقع گشته است و اگر به خطا رفته است، اميد دارد که حکمش مطابق واقع بوده باشد. 8- فهم و درک نادان شبيه به قضاوت مگس ناتواني است که در تارهاي عنکبوت مشکلات گرفتار مي‏گردد اين تشبيه بديع را که اميرالمومنين عليه‏السلام درباره‏ي فهم و درک قضات نادان بيان مي‏کند، در همه‏ي نادانان که وارد ميدان مشکلات مي‏شوند، صدق مي‏کند. پيش از توضيح اين مسئله نکته‏ي مهمي را که در تشبيه مزبور وجود دارد متذکر مي‏شويم: (تشبيه مشکلات به تارهاي عنکبوت) بنظر مي‏رسد که مقصود بي‏اساس بودن مشکلات در برابر حقايق و واقعيات انساني است که از استحکام و پايداري مستند به قانون برخوردار مي‏باشند. عواملي که واقعيتي را به صورت مشکل درمي‏آورند، عبارتند از جهل به موضوعات و احکام و يا خودخواهيها و هوسبازيهاي بعضي از انسانها که مشکل بوسيله‏ي آنها به وجود مي‏آيد. در صورتيکه اين مشکل ات براي انسانهاي بينا و دارندگان انديشه‏ي نيرومند و وجدان حساس و اطلاعات لازم و کافي پرده‏هاي شفافي هستند که زير خود را بخوبي نشان مي‏دهند. اين بينش و قدرت انديشه و وجدان اطلاعات قدرتي را بر انسان مي‏بخشند که تارهاي عنکبوتي مشکلات ياراي مقاومت در برابر آن توانائي را ندارند، ولي ادارک و فهم شخص نادان که بهيچ اساس و پايه‏اي استوار نيست، مقاومت خود را در برابر آن تارها از دست مي‏دهد نکته‏ي ديگري که در تشبيه مشکلات به تارهاي عنکبوت وجود دارد، اختلاط و پيوستگي‏هايي است که آن تارها را بهم پيوسته است همچنين مشکلاتي که بوجود مي‏آيند، داراي ابعاد مختلط و آميخته با يکديگر مي‏باشند که بدون تفکيک و تحليل صحيح آن ابعاد، حل اساسي مشکلات امکان‏پذير نيست. قاضي نادان حکم‏هايي که صادر مي‏کند، چون مستند به درک و فهم ناقص و اطلاعات ناچيز اوست، لذا هرگز از يقين آرامش‏بخش درباره‏ي آن احکام که صادر کرده است، برخوردار نمي‏باشد. صدور حکم از اين تبهکاران مانند سنگ انداختن کودک در تاريکي‏هاست که نمي‏داند آن سنگ بچه خواهد خورد و در کجا خواهد افتاد. اميرالمومنين (ع) در جمله‏ي پيشين فرموده است: ثم قطع به يعني قاضي نادان باستناد به لاطايلات و آراء فرسوده‏ي خود، قطع به حکم مي‏نمايد. لذا ممکن است مطلبي که در جمله‏ي مورد تفسير فرموده است (نميداند حکمي را که صادر کرده است، مطابق واقع است يا نه) با جمله‏ي (قطع به حکم مي‏نمايد) نوعي تضاد احساس شود. در پاسخ اين اعتراض ميگوئيم: مقصود از (قطع به حکم مي‏نمايد) آن نيست که قاضي نادان با آن مقدمات و تخيلات پوچ يقين مي‏کند حکمي را که صادر کرده است، مطابق واقع است، بلکه قطع او درباره‏ي محصول همان مقدمات و تخيلات پوچ است که براي او واقعيتي جز آنها مطرح نيست. يعني جهل و خودپرستي قاضي نادان براي او نه واقعيتي جز همان تفکرات و قضاياي خيالي نشان مي‏دهد و نه قانوني بيرون از پندارهاي خودپرستانه‏ي او. با اينحال او خود بهتر از همه ميداند که انسانهايي بينا و آگاه در حل همان مشکلات و متشابه آنها راههاي ديگري را پيش ميگيرند و نتايجي را بدست مي‏آورند که مخالف محصول فکري اوست که آن را به شکل احکام صادر مي‏نمايد. لذا همواره يک ترديد و دودلي در درون او درباره‏ي احکامي که صادر کرده است، وجود دارد که اگر داراي وجدان حساسي بوده باشد. مي‏تواند روان او را دچار اختلال بسازد. جاهل خباط جهالات، عاش رکاب عشوات لم يعض علم العلم بضرس قاطع (ناداني است گمگشته در جهالتهاي خود و همانند آن شبکور است که در تاريکي مسائل مشکل و ابهام‏آميز فرو مي‏رود و هيچ مسئله‏اي را با مبناي علمي قاطعانه حل و فصل نمي‏کند) 9- با قيافه‏اي عالمانه غرق در جهالتها فضاي درونش همواره با ابرهاي تيره‏ي مجهولات چونان حلقه‏هاي زنجير بهم پيوسته است، ابري نرفته ابري ديگر جاي آن را مي‏گيرد. امروز درونش با مشتي خيالات بي‏اساس درباره‏ي جنايتي که بوقوع پيوسته است، مشغول است، نه بينشي براي درک و تشخيص موضوع دارد و نه اطلاعي از آن منابع که بايد حکم را از آنها استخراج نمايد. فردا در برابر قانوني قرار مي‏گيرد که بايد آن را تفسير نمايد و توضيح بدهد، اين جاهل خودپرست و بي‏خبر از جهل خود، از قرائت صحيح الفاظش ناتوان، و از قواعد و دستورات ادبي الفاظ قانون عاجز است. پس فردا ميان دو ماده از قانون مورد بهره‏برداري در حکم، تناقضي احساس مي‏کند، در اين حالت خدا مي‏داند که در درون اين نادان ناپاک درباره‏ي برطرف ساختن آن تناقض موهوم يا مظنون، چه جهالتهايي موج خواهد زد. روز ديگر ميان ماده‏اي از قانون مورد بهره‏برداري با ماده‏اي از قانون ديگر، احساس تناقض نموده، براي اثبات يا نفي آن تناقض در زير ابرهايي سياه از جهالتهاي خود، در خواهد ماند. بدين ترتيب هر روزي که از زندگيش سپري ميگردد، بر جهالت خود و بدبختي ديگران مي‏افزايد. شگفت‏آورتر آنکه چنان به جهالتهاي خود دلخوش است که قيافه‏اي عالمانه و از خود راضي به خود مي‏گيرد و همه چيز را در اين دنيا به مراد خود مي‏بيند، جز حق ناشناسي عظماي جامعه و قوانين و واقعيات که از عظمت او غافلند و او را بجا نمي‏آورند!!! بار ديگر بايد گفت: چشم باز و گوش باز و اين عما؟ حيرتم از چشم بندي خدا روزي ديگر با شنيدن اصطلاحات و مطالب علمي که اطلاعي از آنها ندارد، نخست اندوهي سطحي فضاي درونش را فرا مي‏گيرد و پس از چند لحظه امواجي از خودخواهي‏هايش سر بر مي‏کشد و آن اندوه را به وسيله‏ي يادآوري مقامي که در ميان مردم بناحق اشغال کرده است و يا به وسيله‏ي پندارهاي بي‏اساس که درونش را پر کرده است مبدل به شادي مي‏نمايد، سپس با اطمينان خاطر در رختخوابش نزول اجلال ميفرمايد!! و نميداند که با اين جهالتهاي متراکم همه‏ي نقدينه‏هاي زندگيش را با کمال حشمت و جلال باختن فرموده است! اينان اشخاصي هستند که براي پوشانيدن حماقتهاي خود و براي مخفي داشتن تاريکيهاي درونشان در هر جا که مقتضي ببين ند دست به لطيفه‏گويي و مثل زدنها و استخدام الفاظ بسيار کلي مي‏برند و فورا فيلسوف مي‏شوند و اگر کسي بخواهد به وسيله‏ي اصول و مفاهيم فلسفي مشت آنان را باز کند، بدون معطلي از معرکه بيرون آمده با يک چالاکي تيزبينانه از شاخه‏ي عرف و عادت و ديگر مفاهيم حقوقي آويزان مي‏شوند!! اين تردستي‏ها و چالاکي‏ها از مختصات هر مدعي بي‏اطلاع از مباني علمي است که خود را در آن علم صاحبنظر تلقي کرده است. بعنوان نمونه: اگر اين مسئله مطرح شود که: آيا شانس و بخت و اتفاق و تصادف که همه‏ي آنها در رد قانون عليت مشترکند، وجود دارد يا نه؟ در پاسخ اين سئوال خواهد گفت: آري، من خودم در طول زندگاني‏ام بارها روياروي حوادث تصادفي قرار گرفته استفاده‏ها کرده‏ام، يا تصادفهاي زيادي روزگار مرا سياه کرده است. فلاني داراي شانس بسيار خوبي است، بهمان خيلي بدشانس است و همواره اتفاقات ناگوار براي او ميافتد. اگر بگوئي: اين موارد را که استشهاد کردي، تجزيه و تحليل کن. خواهد گفت: موقعيتهاي مشابهي براي ديگران هم وجود داشت، چرا آنان مانند آن بدبختان، مبتلا به ناگواريها نشدند، يا چرا مانند آن اشخاص خوش‏شانس دچار شکستها و آسيبها نگشتند؟ پس شانس و بخت وجود دارد. مي گوئي: اينکه تجزيه و تحليل نيست، بلکه تکرار ادعاست که هيچ قضيه‏اي را نمي‏تواند اثبات کند (مصادره به مطلوب است). خواهد گفت: مقصود من استدلال به مشاهدات است که از نظر علمي اطمينان بخش‏ترين راهها محسوب مي‏شود. ميگوئي: شما با شمارش مواردي که در موقعيت مشابه نتايج مختلفي براي اشخاص مختلف در بر داشته‏اند، نمي‏توانيد شانس و تصادف را اثبات کنيد، زيرا روابط اشخاص با موقعيتهاي مشابه از نظر اختلاف در آگاهي‏ها و استعدادها و وضع رواني و همچنين اندک اختلاف در موقعيتها، متفاوت مي‏باشند. بجاي اينکه پاسخ شما را با تفسير همان موقعيتها و اشخاص بدهد، ناگهان گريبان خود را از چنگ شما در آورده. بار ديگر با قيافه‏ي عالم‏نمائي که به خود گرفته است، همان ادعاي اولي را تکرار کرده خواهد گفت: شما مخالف علم سخن ميگوئيد، زيرا علم ميگويد: مشاهده و تجربه بهترين سند اثبات واقعيات است. پس از اين لاطائلات براي علم‏نمائي هم که بوده باشد: خواهد گفت: بلي بفرمائيد، سخني داريد بگوئيد. شما هم با تمام متانت شروع به سخن گفتن نموده ميگوئيد: شما همه‏ي آن موارد را که بعنوان شانس و تصادف پيش مي‏کشيد، مطرح کنيد، ببينيم آيا يک مورد وجود دارد که از قانون عليت بگريزد و نتوان يک يک اجزاء آن مورد را با قانون مزبور تفسير نمود؟ بديهي است که حتي ناچيزترين جزء يک مورد هم بدون علت به وجود نيامده است، نهايت اينست که آن علت در محاسبات دقيق شخص تماشاگر و يا خود آن شخص که موقعيت مفروض مربوط به اوست، گنجانده نشده است. و مي‏دانيم کسي که قانون عليت را قبول ندارد، او نتايج و مسائل همه‏ي علوم را بي‏اصل و اساس مي‏پندارد. پس شما ضد علم ميگوئيد. نادان خود محور که اعتراف به جهل براي او تلخ‏تر از مرگ در بهار زندگي و در اوج پيروزي است، در برابر سئوال شما با مغز شوريده و افکار پريشان، با يک تردستي و چالاکي مي‏پرد و از شاخه‏اي ديگر بعنوان فلسفه آويزان ميگردد و در حاليکه اين طرف و آن طرف حرکت مي‏کند، با صدائي گرفته ميگويد: آقاي عزيز، شما قضا و قدر را منکريد، هر کسي مقدرات و سرنوشت مخصوص به خود دارد که با قانون عليت سازگار نيست. شما ميگوئيد: نادان کم نظير، مگر هندسه‏ي کلي هستي که دقيقا از قوانين پيروي ميکند جز تجسمي از قضا و قدر الهي است؟! آيا نمي‏دانيد که امکان صدور معلول بدون علت همه‏ي حلقه‏هاي زنجير عالم هستي را از هم ميپاشد؟ حالا اين نادان فرو رفته در لجن خودخواهي چه پاسخي دارد؟ شما گمان مي‏کنيد لاطائلات و تموجات اقيانوس جهل پايان‏پذير است؟ فورا خواهد گفت: آقاي عزيز، ما فلسفه نميگوئيم! ما صحبت و بررسي علمي مي‏نمائيم!! در صورتيکه آگاهانه يا ناآگاهانه براي فرار از سئوال شما شاخه‏ي فلسفه را گرفته از آن آويزان گشته است. يذرو الروايات ذرو الريح الهشيم (درک و عقل آن (غوطه‏ور در جهل مرکب) رواياتي را که ماخذ حکم و قضاوتند، مي‏پراکند و ميگذرد، همانند باد ناآگاه که گياهان خشکيده را مي‏پراکند و به راه خود ميرود) 9- رواياتي که يکي از منابع احکام است، در برابر پندارهاي بي‏محاسبه‏ي او چنان بي‏ارزش و مورد بي‏اعتنائي است که گياه خشکيده در برابر بادهاي طوفاني همه‏ي تفصيلات و جزئيات احکام اسلامي به طور عموم و اختلاقيات و عقايد و اصول دادرسي و تکاليف فردي و اجتماعي در رواياتي است که از پيامبر اسلام و سپس ائمه‏ي معصومين عليهم‏السلام صادر شده است. مي‏دانيم که آنچه در قرآن مجيد آمده است، اصول و کلياتي است مربوط به مباني عقيدتي و فقهي و اخلاقي و قضائي اسلام و مانند قانون اساسي اين دين است که اصول کلي آن را بيان ميکند، سه منبع ديگر وجود دارد که تفسير و تطبيق کننده‏ي آن اصول کلي بر همه‏ي اعمال بشري در (حيات معقو ل) است. اين سه منبع عبارتند از سنت و اجماع و عقل. سنت بر سه قسم عمده تقسيم مي‏گردد: قول و فعل و تقرير. قول گفتار پيامبر و ائمه‏ي معصومين است که روايت و حديث ناميده مي‏شود. فعل عملي است که از آن پيشوايان صادر مي‏شود، يعني عمل آن پيشوايان مي‏تواند تعيين کننده‏ي تکليف انساني در مورد همان عمل بوده باشد. مثلا ديده شده است که پيامبر اکرم (ص) پس از فتح مکه، مردم آن را آزاد کرده است. اين عمل اثبات مي‏کند که حاکم اسلامي پس از فتح سرزميني مي‏تواند اهل آن سرزمين را اسير ننموده آزاد کند و از اين عمل اين حکم را مي‏توان فهميد که چگونگي رفتار مسلمانان با سرزمينهاي مفتوحه، بسته به نظر حاکم است و اسير گرفتن مثلا وجوب قطعي ندارد. تقرير عبارت است از امضاي گفتار و عملي که با مشاهده و اطلاع پيشوا از يک يا چند مسلمان صادر شده و پيشوا اعتراضي ننموده است، با اينکه مي‏توانسته است در صورت خلاف بودن آن گفتار و کردار با قوانين اسلامي، جلوگيري نمايد. اجماع عبارتست از اتفاق نظر صاحبنظران مکتب اسلام در حکمي از احکام، بطوريکه اين اتفاق از وجود ماخذ قطعي کشف کند، مانند اينکه خود پيشوا فردي از آن اتفاق کنندگان بوده باشد، يا اگر هم خود پيشوا در ميان آنان نباشد، بقول محقق بزرگ شيخ مرتضي انصاري اعلي الله مقامه شخصيت آن صاحبنظران از نظر صلاحيت علمي و تقوائي و آشنائي با اصول و فروع اسلام در حدي باشد که اتفاقشان در يک مسئله کشف از موافقت پيشوا با آن راي و يا مطابقت قطعي يا اطمينان‏بخش نظر آنان با منبع اسلامي بوده باشد. عقل آن فعاليت مغزي آدمي است که از قوانين صحيح و ثابات شده از روي حس و تجربه و بديهيات، بهره‏برداري نموده، نتايج قطعي آن فعاليت را اثبات نمايد. ماخذ بودن اين فعاليت به اين شرط است که از آلودگيها با خيالات و سودجوئي‏ها و پندارهاي بي‏اساس پاک و منزه بوده باشد. بهمين جهت است که ميتوان گفت: مقصود از عقل آن عقل نظري نيست که کاري با صحت و بطلان مواد خام (قضايائي که مورد بهره‏برداري و استنتاج قرار مي‏دهد) ندارد. بتوضيح اينکه کار عقل نظري عبارتست از شکل دادن منطقي قضايا براي نتيجه‏گيري روي همان قضايا بدون تضمين صحت واقعي مقدمات. مثلا اگر چنين فرض کنيم که انسان سنگ است، با روش عقل نظري، شکل بديهي زيرا را که شکل اول منطق ارسطوئي است بايد صحيح تلقي کنيم: انسان سنگ است هيچ سنگي توالد نمي‏کند پس انسان توالد نمي‏کند اين شکل از نظر فعاليت عقل نظ ري کاملا صحيح است، ولي مي‏دانيم که انسان سنگ نيست، يعني ماده‏ي خام اين شکل غلط است. بجهت بر کنار بودن صحت و بطلان مواد خام از فعاليت عقل نظري بوده است که فلاسفه‏ي همه جانبه‏نگر و حکما و عرفا انتقادهاي سختي از عاشقان عقل نظري نموده‏اند: عقل بند رهروان است اي پسر آن رها کن ره عيان است اي پسر عقل سر تيز است وليکن پاي سست زانکه دل ويران شدست و تن درست او زشر عامه اندر خانه شد او زننگ عاقلان ديوانه شد آزمودم عقل دورانديش را بعد از اين ديوانه سازم خويش را از رهبري عقل به جائي نرسيديم پيچيده‏تر از راه بود راهبر ما و اين نظرات انتقادآميز به وظيفه‏ي اصلي عقل نظري متوجه نيست و نمي‏خواهد اين قدرت بسيار عالي را منکر شود، بلکه منظور تعيين حدود و مباني کار عقل نظري است. علت اصلي اينکه پيشوايان و فقهاي عالم تشيع راي و استحسان و قياس را مردود شناخته‏اند، همين مسئله‏ي عقل نظري است که بطور مختصر مطرح کرديم. برگرديم به توضيحي درباره‏ي روايات. بررسي‏هاي سندي و مفاهيم مطابقي و تضميني و التزامي الفاظ روايات و مباحث مربوط به تعارض و ترجيحات و موقعيتي که روايت در آن صادر شده است، به قدري با اهميت و جدي است که با اندک مسامحه در آنها حقايق اسلامي مشوش ميگردد. بهمين علت است که محققان اسلامي علمي مخصوص بنامن علم حديث و علم درايه را به وجود آورده‏اند. قاضي نادان کاري با اين مسائل ندارد، همينکه ببيند يا بشنود که روايتي چنين و چنان مي‏گويد، اگر ظاهرش موافق پندارهاي بي‏اساسش بوده باشد، دو دستي بهمان ظاهر مي‏چسبد و اعتنائي به ده‏ها مسائل که ممکن است پيرامون آن روايت وجود داشته باشد، نمي‏نمايد. و اگر روايتي دور از فهم کوتاه و يا مخالف بافته‏هاي فکري او باشد، همانطور که اميرالمومنين عليه‏السلام فرموده است، آنها را مي‏پراکند و راه خود را پيش مي‏گيرد. روشن‏ترين مصداق اين فرموده‏ي اميرالمومنين همان است که به بعضي از فقهاي مشهور از برادران اهل سنت نسبت داده شده است که او مي‏گفت: من به بيش از چهل حديث از پيامبر اکرم عمل نکرده‏ام. لامليئي و الله باصدار ما ورد عليه (سوگند به خدا، اين نادان براي حل مسائلي که بر آنها وارد مي‏شود مورد اطمينان نيست.) 10- اين نادان در مسائلي فرو ميرود که توانائي بيرون آمدن از آنها را ندارد چون براي خود محوري و خودپرستي ناداني که به ناحق منصب علم و قضاوت را اشغال نموده است، نهايتي وجود ندارد، لذا او اين حق را به خود مي‏دهد که در همه‏ي مسائل وارد شود و نه تنها نتواند آن مسائل را حل و فصل نمايد، حتي قدرت آن را هم ندارد که خود از آن پيچيدگيها سالم بيرون بيايد، بدون اينکه به سرگيجه‏ها و خود فريفتن‏هاي تازه‏ي خود بيفزايد. از نظر واقع بيني هر مسئله‏اي براي نادان خود محور منطقه‏ي ممنوعه‏ايست که اگر با زور خودپرستي وارد آن منطقه شود، درهاي آن منطقه به روي او چنان بسته ميشود که قدرت بيرون آمدن از آن را از دست مي‏دهد. بعنوان مثال يک جنايتي روي داده و شخصي معين متهم به جنايت مفروض شده است. قاضي نادان فقط شنيده يا در کتابهاي سطحي ديده است که حکم اسلام درباره‏ي قاتل يکي از سه امر قصاص، پرداخت ديه به اولياي مجني عليه، در صورت رضايت آنان، يا عفو و رضايت اوليا از قاتل است. فرض کنيم که متهم ميگويد: من با علم و عمد مرتکب قتل نشده‏ام. يا زير فشار عوامل جبري دست به قتل زده‏ام. ميدانيم که درباره‏ي حکم قتل خطائي و قتل صادر از روي اجبار قطعي و همچنين درباره‏ي تشخيص آنها از نظر ارتباط متهم با مقتول و موقعيت پديده‏ي جنايت و زمان و مکان قتل و طرز شهادت شهود، يا شرايط اقرار... و غيره صدها مسائل ممکن است مطرح شود که ناداني در يکي از آنها موجب حق کشي و به هدر رفتن خون مجني عليه يا متهم و اهانت به شخصيت او ميگردد. قاضي نادان خودپرست که از اقرار بجهل و کوته فکري خود (بيش از مرگ نابهنگام با شديدترين شکنجه‏ها) مي‏ترسد، وارد مسئله‏ي جنايت مزبور ميگردد، در ميان آنهمه مسائل پيچيده چه خواهد کرد، جز آنکه مانند خر در گل فرو رود و هر چه دست و پا بزند بيشتر در آن گل غوطه‏ور گردد. و لا اهل لما قرظ به (و نه شايسته‏ي مدحي است که مداحان درباره‏ي آن نادان سر مي‏دهند) 11- اين قاضي ما سري مثل سر شير دارد! ابروهاني مانند کمان سام نريمان، چشماني مانند کاسه‏ي شراب!! اين مختص را که اميرالمومنين عليه‏السلام درباره‏ي قضاوت بيان فرموده است، شامل همه‏ي مداحي‏هاست که در بزرگداشت مردم پست و نا اهل صورت ميگيرد. پست تر از مدح مداحان، قيافه‏ي پذيرش احمقانه‏ايست که نادانهاي خرمن سوخته در مقابل آن مداحي‏ها به خود ميگيرند و تدريجا باور مي‏کنند که داراي همان فضل و فضيلتند که مداحان متملق و چاپلوس درباره‏ي آنان سر داده‏اند. اين قاضي يا دانشمند يا فيلسوف ما در مقام والائي از فضل و فضيلت است که تنها انسانهاي هشيار و روشن بينان علم و فلسفه و قضاوت آن را درک مي‏کنند! سپس مي‏ بينند دلشان با اين ياوه‏گويي‏ها خنک نشد، و حق آن طفيلي خودپرست را بجاي نياوردند، فرياد ميزنند (اين بار نوبت به لجن مال کردن بشريت مي‏رسد) و چنين نظر مي‏دهند! که شخصيت ممدوح نظيري در تاريخ بشريت ندارد! تدريجا ممدوح اگر در مشرق زمين مورد ستايش قرار بگيرد، تا حد جلوه‏گاه مشيت خداوندي بالا مي‏رود! و اگر در غرب باشد بجائي مي‏سد که مورد حسادت خدا قرار مي‏گيرد!! اين مدحي بوده است که ولتر درباره‏ي نيوتن گفته بود: (که اي خداي نيوتن، راستي به نيوتن حسادت نمي‏ورزي؟!!) اگر چه نيوتن شخصيت بسيار بزرگي است ولي مدح مزبور براي او اگر واقعا ولتر گفته باشد، ناشي از کوته بيني ولتر درباره‏ي خدا مي‏باشد. بهر حال بيماري مداحي در همه‏ي شرق و غرب دنيا و در همه‏ي دورانها رواج کامل داشته است. فساد و تباهي‏هائي که از مداحي‏هاي ناشي از ناداني و تملق نصيب بشريت گشته است، خيلي فراوان است ما در اينجا نمونه‏اي از آنها را مي‏آوريم: 1- دروغگويي محض که از مداحي در شخصيتها تجاوز کرده، يک پديده‏ي رايج در ميان همه‏ي شئون بشري گشته است. 2- از کار انداختن استعدادها و نيروها و فعاليت شخصيتهايي که مورد مدح قرار مي‏گيرند، زيرا اين شخصيتها هر چه باشند، بالاخره افرادي از انسانها هستند که تحت تاثير ارزيابيهائي واقع مي‏شوند که درباره‏ي آنها صورت مي‏گيرد، چه بسيار اندکند شخصيتهائي که مدح مداحان و عيبجوئي عيبجويان دست و پاي آنان را نبندد و استعدادها و نيروهاي آنان را از کار نيندازد. 3- تحريف واقعيات و بر هم خوردن ارزشها و اصولي که شخصيتها بايد خود را با آنها تطبيق دهند، نه اينکه ملاک و محور آنها قرار بگيرند. 4- پايمال شدن حقوق انسانها و جانشين گشتن باطل‏ها بجاي آن حقوق. 5- تورم خود طبيعي شخصيتها که مورد مدح قرار مي‏گيرند و آن را باور مي‏کنند: هر که را مردم سجودي مي‏کنند زهرها در جان او مي‏آکنند لايحسب العلم في شيئي مما انکره و لايري ان من ورا ما بلغ مذهبا لغيره (او درباره‏ي آنچه که انکار کرده است، دانشي را که بر خلاف انکار او باشد سراغ ندارد و هيچ راي و نظري را براي ديگر صاحبنظران جز درک شده‏ي خود نمي‏بنيد). 12- درباره‏ي چيزي که از روي ناداني انکارش کرده است نه دانشي ديگر سراغ دارد و نه نظري از ديگر صاحبنظران همين است که گفتم! نيست! نمي‏شود! امکان‏پذير نيست! اصلا نمي‏توان تصورش کرد!.. با اين کلمات موضوع يا حکم يا قانون کلي و اصول عمومي را منکر مي‏شود. چرا؟ براي اينکه اين نادان واقعيت را نديده است. نشنيده است، لمس ننموده است به مغز محدود او راه نيافته است، اصلا چنان از حقيقت انکار شده بي‏اطلاع است که حتي احتمالش را در ذهن خود راه نمي‏دهد. واقعيتها براي اين محدود نگران همان پديده‏هاي ناچيز از شئون بيکران بشريست که در صندوق کوچک مغزشان جاي گرفته و قفل باز نشدني جهل از ورود واقعيتهاي ديگر بر آن صندوق جلوگيري مي‏کند. تسليتهاي دلخوش کننده‏اي که اين انسان‏هاي در خود پيچيده به خويشتن مي‏دهند، تصور بي‏اساس مشتي از کليات و مفاهيم گسترده است که وسعت و کليت و عموميت آن کليات و مفاهيم را که محصول تجريدهاي مغزيست با واقعيات عيني اشتباه نموده گمان مي‏کنند واقعياتي را که مي‏دانند به اندازه‏ي همان کليات و مفاهيم ساخته‏ي ذهني است!! اين يک بيماري خطرناک براي علم و معرفت است که حتي افرادي از متفکران که شايسته احترام علمي و جهان‏بيني هستند، مبتلا به آن مي‏باشند، چه رسد به نادانان خودپرست که رويدادهاي محاسبه نشده‏ي جامعه و فقر شخصيتهاي شايسته، آنان را در نظر مردم جلوه‏گر ساخته است خصومت انسان جاهل به آنچه که نمي‏داند تاريخي مساوي تاريخ بشري دارد انسان نادان براي درک واقعيات يک بعد بيشتر ندارد و آن حواس معمولي اوست، حتي به شرط آنکه محصول آن حواس تضادي با عقايد پيش ساخته و پرداخته‏ي او نداشته باشد، و در صورت تضاد، فورا دست به کلي بافي زده خواهد گفت (آري حواس ما بجهت خطاهائي که مرتکب مي‏شوند، قابل اطمينان نيستند!! در صورتي که ثابت شده است که حواس در ارتباط با اشيا عيني با در نظر گرفتن همه‏ي موقعيتهاي حواس و فواصل و ساير خصوصيتهاي مربوط به حواس و شيئي محسوس، خطا نمي‏کند، بلکه صحت و خطا از قضيه سازي سرچشمه مي‏گيرند که مربوط به نيروي قضيه سازي ذهن مي‏باشد. بهمين جهت است که براي نادانان محدودنگر اين دو جمله‏ي (براي من مطرح نيست) و (واقعيتي ندارد) بيش از يک معنا ندارد و آن اينست که واقعيت منحصر در آنست که زحمت بکشد و بيايد در برابر حواس و خواسته‏هاي من دست بسينه باستند تا من آن را بپذيرم! براي اينان شنيدن اينکه دانش و بينش ديگر جز آنکه تو داري يا ادعا ميکني وجود دارد، معنايي پوچ‏تر از نفي هستي آنان دارد. براي اينان شنيدن اينکه دانايان و جهان‏بينان و يا قضاتي ديگر وجود دارند که آرا و نظرات ديگري درباره‏ي اين مسائل دارند، تلختر از شنيدن خبر مرگ محبوبترين معشوق است که به گوش عاشق دلباخته برسد . مطلقي که در درون اين شکست خوردگان (حيات معقول) روييده و شاخه داده و برگها به وجود آورده است، آسيب ناپذيرتر از آن است که همه‏ي واقعيات جهان هستي دست به دست همديگر داده بهمراه همه‏ي متفکران واقع‏نگر کمترين تزلزلي در آن مطلق ساخته شده وارد نمايند. و ان اظلم عليه امر اکتتم به لما يعلم من جهل نفسه (در آن هنگام که در تاريکي و ابهام مسئله‏اي فرو رفت و ناداني خويش را دريافت، جهل شناخته شده‏ي خود را از ديگران مي‏پوشاند) 13- ناداني بشري موقعي به تباه کننده‏ترين مرحله مي‏رسد که انسان نادان آن را بپوشاند پوشانيدن ناداني بر دو نوع است: نوع يکم- مخفي داشتن ناداني بجهت ترس از بروز آن در ميان مردم نوع دوم- جلوه دادن ناداني به شکل علم و دانايي. بدون ترديد ضرر و خطر نوع دوم خيلي بيش از نوع يکم است که تنها خود نادان است که متحمل ضرر و خطرش خواهد بود. در نوع دوم دو ضرر براي شخص نادان و يک ضرر عمومي براي مردم وارد مي‏آيد: ضرر اول که به شخص نادان متوجه مي‏شود، دور شدن از علم به واقعيت است. ضرر دوم تلقين علم به خويشتن است که هم باعث از اهميت افتادن علم در نظر او ميگردد و هم موجب بي‏باکي در برابر ضرر و خطر جهل. ضرر سوم که از پو شاندن جهل به ديگر مردم وارد مي‏شود، محروميت آنان از رسيدن به واقعيات است که تا سر حد اخلال به حيات آنان گسترده مي‏شود، جاي شگفتي و تاسف است که حسابگران عوامل صلاح و فساد جوامع اين بيماري دردناک و مضر بر فرد و جامعه را چندان قابل اهميت نمي‏دانند که ماهيت و نتايج تباه کننده آنها را توضيح داده راههاي پيشگيري از اين بيماري را در برنامه‏هاي جدي تعليم و تربيت بيان نمايند. بلکه به قول افلاطون که درباره‏ي عالي‏ترين اصول سازنده‏ي روح (الله و دادگري و نظارت او بر جهان هستي) گفته است: اگر قانونگذاران مردان خردمندي باشند. بايستي لزوم توضيح عوامل بيماري مزبور و راههاي پيش‏گيري از آن را در مواد حقوقي الزام‏آور، بگنجانند. و اگر سياستمداران حقيقتا بخواهند رهبري جامعه را به سوي بهترين آرمانهاي مادي و معنوي عمل کنند بايد براي جلوگيري از بيماري مزبور يعني جهل‏پوشي اهميت حياتي قائل شوند. ولي متاسفانه مي‏دانيم که جوامع بشري هنوز با همه‏ي آن ادعاهايي که دارد، به آن مرحله از تکامل نرسيده است که امثال اينگونه مسائل را حياتي تلقي کنند و به پيشگيري اين بيماريهاي انسان کش بپردازند. با اينکه بنظر مي‏رسد بدون برطرف شدن اين مرضهاي شناخته شده ادعاي تکامل چيزي جز تسليت در برابر شکستهاي روحي بشري چيز ديگري نيست. بهر حال، متفکران دوران ما ميگويند: اينگونه مسائل را در قلمرو اخلاق بررسي کنيد و براي اندرز و نصيحت مطرح کنيد، نه به عنوان مسائل علمي!! آيا اينگونه اظهار نظر در اين مطلب حياتي يکي از انواع جهل پوشي‏ها که ضررهاي عيني‏اش به برداشتهاي اين متفکران از علم و دانش مي‏خندد، نمي‏باشد؟ تصرخ من جور قضائه الدما و تعج منه المواريث (از جور و ستم اين اشغالگران ناحق منصب قضاوت است که خونهاي بناحق ريخته شده به فرياد و ناله درمي‏آيند و ارثهاي تقسيم شده به باطل شيون مي‏نمايند) 14- نتايج بيدادگري قضات نادان، ريخته شدن خونهائي است بناحق، ربودن شدن ارثهائي است بناحق، اهانت و جريحه دار شدن شخصيتهائي است بناحق، ساقط شدن ارزش کارهاست بناحق اين نتايج ناحق و امثال آنها معمول يک تخيل و کردار ناحق است که عبارتست از تخيل شايستگي ناحق که نادان در مغز خود مي‏پروراند و قضاوت در شئون زندگي و مرگ انسانها را به عهده مي‏گيرد. خوني که با قضاوت ناحق قاضي نادان ريخته مي‏شود، به اضافه‏ي اينکه به حيات يک انسان خاتمه داده و طبق آيه‏ي (من قتل نفسا بغير نفس اوفساد في الارض فکانما قتل الناس جميعا) (هر کس فردي از انسان را نه براي قصاص و نه براي ريشه کن کردن فساد او از روي زمين بکشد، چنانست که همه‏ي مردم را بکشد) مانند قاتل همه‏ي انسانها شناخته شده و با مشيت الهي به تضاد برخاسته و احترام خون را از بين برده است، راه تجاوز را به حريم جانهاي آدميان هموار نموده است. کسي که از روي جهالت خود محورانه شخصيت مردم را مورد اهانت قرار داده آن را جريحه‏دار بسازد، حيات واقعي او را که با مديريت شخصيت، مطلوب مي‏باشد، مختل ساخته است، اين اختلال گاهي به قدري شديد است که شخصيت توهين شده از زندگي خود سير گشته و زندگي را مرگ تدريجي شکنجه‏زا تلقي مي‏نمايد. گرفتن مال آن کسي که با دسترنج خويش يا بطور مشروع از راه ارث باو رسيده است و آن مال هيچگونه آسبي به جامعه وارد نمي‏آورد بوسيله‏ي قضاوتهاي ناحق يا مديريتهاي اجتماعي غير منطقي، در حقيقت شکستن منطقه‏ي ممنوع‏الورود حيات آن شخص مي‏باشد. ساقط کردن ارزش کار يک انسان که در حقيقت صورت ديگري از انرژي عضلاني و فکري و تجسمي از حيات مستهلک اوست، چيزي جز نابود ساختن حيات آن انسان نيست. بدين ترتيب قضات نادان و خودپرست و متصديان ناشايسته شئون سياسي ملتها در زير ستارگان سپهر لاجوردين بازيگراني هستند که وسيله‏ي بازي آنان جانهاي آدميان است و بس. صحنه‏ي جنگهاي خونين که صدها يا هزارها و در دورانهاي اخير که تکامل به اوج خود مي‏رسد!! ميليونها انسان در خاک خود مي‏غلطند، بازيگراني جز اين متصديان ضد جانهاي آدميان به خود نديده است. مصالح ساختماني زندانها و سيه چالهاي کشنده و بيمارستانهاي رواني و خانه‏هاي محقري که مردم حق از دست رفته را در برمي‏گيرد و مراکزي که ناموسها و شخصيتها در آنها بباد فنا مي‏روند و جايگاههائي که توطئه براي نابودي حق و انسان کشي‏ها در روي اين خاکدان بنا مي‏شود، با دست همين بازيگران رويهم چيده مي‏شود. وقتي که ناداني با خودپرستي در يک فرد جمع مي‏شوند، فرزندي بنام جهل مرکب بوجود مي‏آورند که تنها ناداني‏هاي خود را متوجه نمي‏شود و نه تنها آنها را عيب و نقص احساس نمي‏کند، بلکه خودپرستي همه‏ي آن نادانيها را در نظر او دانائي جلوه مي‏دهد. اين دانائي موهوم همه‏ي بيرنگها را داراي رنگ و هر داراي رنگ را بيرنگ مي‏سازد. بعنوان مثال نشستن در روي صندلي صدر مجلس براي چنين اشخاص رنگ حياتي دارد، در حاليکه خونهاي بناحق ريخته شده براي آنان رنگي ندارد. مثلا موقعي که نام او در جمعي از نام ها ذکر مي‏شود، در رديف اول چنان رنگ درخشان و جالب دارد که حيات صد در صد آرمان او، در حاليکه آزادي ديگران براي اين نادان غوطه‏ور در جهل مرکب چنان بيرنگ و بي‏اهميت است که رفتن از دست چپ کوچه با امکان رفتن از دست راست آن. بعبارت کلي‏تر هر حقيقت و ارزشي که بتواند در برآوردن خواسته‏هاي خود طبيعي اين ضد انسانها، استخدام و دست بکار شود، داراي رنگ است و هر حقيقت و ارزشي که نتواند در منظور فوق اثري مثبت داشته باشد، رنگي ندارد تا توجه اين اشخاص را به خود جلب کند. اين هم يکي از نتايج بيرنگي حقايق و ارزشها در نظر نادانان خودپرست است که داد و فريادهائي که پيامبران و اصيا آنها و پيشوايان و رهبران راستين ملل و اقوام براه انداخته‏اند، آنقدر بيرنگ جلوه داده‏اند که پند و اندرز ناميده مي‏شوند!! الي الله اشکو من معشر يعيشون جهالا و يموتون ضلالا (شکايت به خدا مي‏برم از گروهي که نادان زندگي مي‏کنند و گمراه مي‏ميرند). 15- زندگي در جهالت مرگ در ضلالت را به دنبال دارد سطوح درون اميرالمومنين عليه‏السلام پس از شمردن اوصاف قضات نادان و مبتلا به بيماري خودپرستي، مي‏شورد و با ناله‏اي که از اعماق دلش برمي‏آيد، از گفتار و کردار و انديشه‏ه اي اين تبهکاران شکايت به خدا مي‏برد؟ پروردگارا، مگر اينان انسان نيستند، مگر مشيت بالغه‏ي تو گوش و چشم و عل و وجدان در اينان به وجود نياورده است؟ مگر قوانين و مباني کمال بخش عالم هستي اين موجودات را تا حد سر فصل کمال حرکت نداده است؟ آخر ناديده گرفتن اينهمه عظمتها و آيات سازنده براي چيست! اينهمه خصومت نابکارانه با خويشتن از کجا ناشي شده است! خداوندا، اينان با کدامين امتياز برتري بر ديگران مي‏جويند و ديگران را وسيله و خود را هدف مي‏پندارند! چه علتي دارد که براي اين دون صفتان هيچ اصل و قانوني مطرح نيست! در زندگي خردمنندانه چه ديده‏اند که به نفس کشيدن جاهلانه و خصومت با علم و خرد روي آورده‏اند! اينان چه قدر از انسانيت سقوط کرده‏اند که اندک فعاليتي از عقل و وجدان سراغشان را نمي‏گيرد!! ليس فيهم سلعه ابور من الکتاب اذا تلي حق تلاوته و لاسلعه انفق بيعا و لا اغلي ثمنا من الکتاب اذا حرف عن مواضعه (در نزد اين نابخردان کالائي کسادتر از کتاب الهي که شايسته خوانده شود (و تفسير گردد) وجود ندارد و کالائي رايج‏تر و گرانبهاتر از کتاب الهي به شرط آنکه از معاني خود تحريف شود مطرح نيست) 16- قرآن بسيار با ارزش است، بشرط آنکه آياتش موافق دانسته‏هاي محدود و خواسته خود طبيعي آن نابخردان بوده باشد!! اگر به اين عشاق طلا و نقره بگوئي: آيه‏ي زير اندوختن دو فلز مزبور را ممنوع مي‏کند- الذين يکنزون الذهب و الفضه و لاينفقونها في سبيل الله فبشرهم بعذاب اليم (آنانکه طلا و نقره را مياندوزند و آن دو را در راه خدا انفاق نمي‏کنند، آنان را به عذابي دردناک بشارت بده) خواهند گفت: اري ولي اين آيه در حق ثروتمندان يهود و نصاري است و به ما مسلمانان مربوط نيست! اگر اين تفسير را بپذيريد و بگوئيد: بلي، آيه‏ي قرآن تنها غير مسلمانان را منظور کرده است. در اينصورت در نظر آن پول‏پرست قرآن کتاب آسماني ابدي است، بايد هر صبحگاهي که ديده از خواب باز مي‏شود، آن را ببوسيم و با آهنگ بسيار جالب آن را بخوانيم و اگر بگوئي: آيه‏ي مزبور عموميت دارد و شامل همه‏ي اقوام و ملل مي‏گردد و هيچ ملت و گروهي را استثنا نمي‏کند، در اينصورت قرآن کتابي خواهد بود که براي زينت طاقچه و تبرک در جشنهاي عروسي و قرائت به اموات به درد مي‏خورد. اگر بگوئيد ملاک ممنوعيت اندوختن و متراکم ساختن طلا و نقره، رکود جريانات اقتصادي و شيوع فقر و فلاکت است، بنابراين آيه‏ي فوق شامل ممنوعيت رکود هر گونه وسيله‏ي مبادلات و ارکان جريانات اقتصادي است که به ضرر جامعه منجر مي‏گردد. در برابر اين تفسير خداپسندانه‏ي شما خواهد گفت: اين تعميم را از کدامين الفاظ آيه‏ي فوق استنباط مي‏کنيد؟ پاسخ شما اين است که احتياجات مردم در قلمرو زندگي يک پديده‏ي شايع است، مصرف کردن طلا و نقره و به جريان انداختن هر گونه رکن اقتصادي که برطرف کننده‏ي احتياجات مردم است، انفاق في سبيل‏الله ناميده مي‏شود و با نظر به تنوع احتياجات و تنوع عوامل مرتفع کننده‏ي آنها، انفاق عموم وسايل و عوامل برطرف کننده‏ي آن احتياجات واجب مي‏شود و اندوختن و متراکم ساختن آن وسايل و عوامل ممنوع مي‏گردد. بدون ترديد قيافه آن نابخرد خودپرست گرفته و هنگاميکه با شما خداحافظي مي‏کند اين پاسخ حماقت‏آميز را خواهد گفت که: مگر قرآن همه‏ي احکام را متذکر شده است!! و اگر بهره‏اي از تاريکي‏هاي روشنفکر مابان داشته باشد، خواهد گفت: آقاي عزيز، قرآن هزار و چهار صد سال پيش ظهور کرده است و امروز مسائل اقتصادي بايستي مطابق نظرات کنه و کينز و آدام اسميت تنظيم شود. و لاعندهم انکر من المعروف و لااعرف من المنکر (در نظر اين خودپرستان بيگانه از خوب و بد، چيزي ناشناخته‏تر و بدتر از نيکوئي‏ها و شناخته‏تر و بهتر از بديها وجود ندارد) 17- براي خودپرستان خود محور ملاک خوبي هر چيز مطابقت کيفيت و کميت آن چيز با هدف گيريهاي آنان است و ملاک بديها عدم موافقت هر چيز با هدف گيري آنان مي‏باشد تاکنون درباره‏ي تعريف خوبي و بدي مسائل زيادي پيش کشيده شده است. از آنجمله: 1- خوب هر آن چيز است که عامل خوشي و بد چيزي است که عامل ناخوشي است. اين تعريف را مي‏توان محصولي از مغزهاي کودکانه دانست که در ارتباط با جهان هستي و محاسبات زندگي خود، جز خوش آمدن و ناخوش آمدن اشيا براي آنان، چيزي را درک نمي‏کنند. 2- به اضافه اينکه مفهوم خوشي روشن‏تر از مفهوم خوبي نيست، هر چيزي که لذت بار است خوب است و هر چه که دردناک است، بد است. اگر منظور اين تعريف کنندگان، لذت و درد شخصي طبيعي محض بوده باشد، آن قدر بي‏پايه است که به توضيح و انتقادش نمي‏ارزد، زيرا گوينده‏ي اين تعريف بنام يک انسان از موضع حيوانيت پست سخن مي‏گويد، مگر انسانها نمي‏دانند لذت کار و هدف جانوران است؟ لذت پرستي که عبارتست از خوش داشتن غرايز و خود طبيعي خام محوري جز همان خود طبيعي خام نمي‏شناسد، نه انساني ديگر سراغ دارد و نه رشد و کمالي در گذشتن از پستي‏هاي خودپرستي و اگر مقصود اين تعريف کنندگان لذت بمعناي عمومي آن بوده باشد که حتي لذايذ روحي و معنوي را هم شامل گردد، درست است که چنين تعريفي نزديک بمعناي واقعي (خوب) است، ولي خوب در حد اعلايش با هدف گيري لذت بهر مفهومي که باشد سازگار نيست، زيرا لذت بطور قطع خود طبيعي خام را محور رسمي خود مي‏شناسد. تفاوت فراواني وجود دارد بين اينکه لذت هدف واقع شود يا سايه‏وار به دنبال من تکاملي راه بيفتد، يا بعنوان نيروئي محرک به سوي کمال باشد، مانند اراده که نيروي محرک عضلات است نه هدف و نه سايه. 3- هر چيزي که مطابق منطق است، خوب است و هر آنچه که خلاف منطق است بد است. اين تعريف شناخت خوب و بد را به عهده‏ي روش درست انديشيدن واگذار مي‏کند و ما مي‏دانيم که روش درست انديشيدن که منطق آن را بما تعليم مي‏دهد، هرگز چگونگي موادي را که براي نتيجه‏گيري تنظيم مي‏کند، تضمين نمينمايد، خوبي و بدي و زشتي و زيبائي بايستي و نبايستي اگر بطور مستقل تحت عنوان مواد خام شکل منطقي قرار نگيرند، نمي‏توان آنها را از روش منطقي محض استخراج کرد. تعريفاتي ديگر براي دو مفهوم متضاد خوب و بد مطرح شده است که از دقت مناسب برخوردار نيستند، لذا از تکرار آنها صرف نظر مي‏کنيم. بنظر مي‏رسد براي پيدا کردن تعريفي قابل توجه، ما بايد چند مسئله را بعنوان مقدمه مطرح کنيم: مسئله‏ي يکم- با اهميتترين مسئله درباره‏ي شناخت خوب و بد اينست که ما بايد مفهوم خوب را بعنوان بيان کننده‏ي نوعي رابطه ميان ذات انسان و پديده‏ي جز او در نظر بگيريم، باين معنا که خوب و بد از جمله‏ي واقعيات عيني قابل مشاهده و لمس نمي‏باشند، بلکه از نوع روابطي هستند که ميان انسان و پديده‏هاي خارج از ذات او برقرار مي‏گردند. و خوبي و بدي با نظر به ذات انسان به وجود مي‏آيند. آنچه که اثري ملايم و هماهنگ با ذات انساني داشته باشد، خوب است و آنچه که اثري ناملايم و ناهماهنگ در ذات انساني ايجاد نمايد، بد است. توضيح اينکه چون با دلايل قطعي مي‏توان اثبات کرد که سود و زيان و زشتي و زيبائي و ملايمت و ناملايم بودن و خوشي و ناخوشي، بي‏ارزش و با ارزش، همه و همه‏ي اينها ملاکي جز ذات انساني و شئون آن ندارد، لذا اگر انسان از صحنه‏ي هستي منها شود، واقعياتي بدون اتصاف به يکي از مفاهيم متضاد وجود دارد، يعني واقعيات با قطع نظر از انسان نه خوب است، نه بد، نه زشت است و نه زيبا. بلکه واقعياتي هستند که طبق مشيت الهي به وجود آمده به جريان افتاده‏اند. بنابر اين خوب عبارتست از اتصاف يک پديده با ملايمت و هماهنگي ذات انساني. کسانيکه در ذات انساني جز لذت و خودپروري سراغ ندارند، هر چه را که ملايم و هماهنگ با لذت و خودپروري است، خوب خواهند گفت. ولي ما که ذات انساني را فوق لذت و خودپروري مي‏دانيم، بلکه با تمام صراحت استعداد وصول به عالي‏ترين مراحل کمال را در انسان مي‏پذيريم، بيان مي‏داريم، مفهوم خوب و بد را به ملاک آن استعداد در نظر مي‏گيريم که تاثيري مثبت در حيات معقول آدمي داشته باشد که جويندگي و حرکت بسوي کمال را در متن خود دارد.

متن عربی نهج البلاغه
( وَ مِنْ کَلامٍ لَهُ عَلَيْهِ السَّلامُ ) فِى صِفَةِ مَن يَتَصَدّى لِلْحُکْمِ بَيْنَ الْأُمَّةِ وَ لَيْسَ لِذلِکَ بِأَهْلٍ: إِنَّ أَبْغَضَ الْخَلائِقِ إِلَى اللَّهِ رَجُلانِ: رَجُلٌ ‏وَکَلَهُ‏ ‏اللَّهُ‏ ‏إِلى ‏نَفْسِهِ‏، فَهُوَ ‏جائِرٌ ‏عَن‏ ‏قَصْدِ ‏السَّبِيلِ‏، ‏مَشغُوفٌ‏ ‏بِکَلامِ‏ ‏بِدْعَةٍ وَ دُعاءِ ضَلالَةٍ، فَهُوَ فِتْنَةٌ لِمَنِ افْتَتَنَ بِهِ، ضالٌّ عَنْ هَدْىِ مَنْ کانَ قَبْلَهُ، مُضِلٌّ لِمَنِ اقْتَدى بِهِ فِى حَياتِهِ وَ بَعْدَ وَفاتِهِ، ‏حَمَّالٌ‏ ‏خَطايا ‏غَيْرِهِ‏، ‏رَهْنٌ‏ ‏بِخَطِيئَتِهِ‏. وَ رَجُلٌ ‏قَمَشَ‏ ‏جَهْلًا، ‏مُوضِعٌ‏ ‏فِى‏ ‏جُهَّالِ‏ ‏الاُمَّةِ، ‏‏غارٌّ‏ فِى ‏‏أَغْباشِ‏‏ الْفِتْنَةِ، ‏عَمٍ‏ بِما فِى ‏عَقْدِ ‏الْهُدْنَةِ، قَدْ سَمَّاهُ أَشْباهُ النَّاسِ عالِماً وَ لَيْسَ بِهِ. بَکَّرَ فَاسْتَکْثَرَ مِنْ جَمْعِ ‏ما ‏قَلّ‏ ‏مِنْهُ‏ ‏خَيْرٌ ‏مِمَّا ‏کَثُرَ، حَتّى إِذَا ‏ارْتَوى ‏مِنْ‏ ‏‏‏ماءٍ‏‏ ‏اجِنٍ‏‏، وَ ‏‏اکْتَنَزَ‏ مِنْ ‏غَيْرِ ‏طائِلٍ‏ جَلَسَ بَيْنَ النَّاسِ قاضِياً ضامِناً ‏لِتَخْلِيصِ‏ مَا ‏الْتَبَسَ‏ ‏عَلى ‏غَيْرِهِ‏، فَإِنْ نَزَلَتْ بِهِ إِحْدَى الْمُبْهَماتِ هَيَّأَ لَها ‏حَشْواً ‏رَثّاً مِنْ رَأْيِهِ ثُمَّ قَطَعَ بِهِ، فَهُوَ مِن ‏لَبْسِ‏ ‏الشُّبُهاتِ‏ ‏فِى‏ ‏مِثْلِ‏ ‏نَسْجَ‏ ‏العَنْکَبُوتِ‏، لا يَدْرِى أَصابَ أَمْ أَخْطَأَ. فَإِنْ أَصابَ خافَ أَنْ يَکُونَ قَدْ أَخْطَأَ، وَ إِنْ أَخْطَأَ رَجا أَنْ يَکُونَ قَدْ أَصابَ، جاهِلٌ ‏‏خَبَّاطُ‏ ‏جَهالاتٍ‏، ‏عاشٍ‏ رَکَّابُ ‏عَشَواتٍ‏، ‏لَمْ‏ ‏يَعَضّ‏ ‏عَلَى‏ ‏الْعِلْمِ‏ ‏بِضِرْسٍ‏ ‏قاطِعٍ‏، ‏‏يُذْرِى‏‏ ‏الرِّواياتِ‏ ‏إِذْراءَ ‏الرِّيحِ‏ ‏‏الْهَشِيمِ‏‏، لا ‏مَلِى‏ءٌ وَ اللَّهِ بِإِصْدارِ ما وَرَدَ عَلَيْهِ ‏وَ ‏لا ‏هُوَ ‏أَهْلٌ‏ ‏لِما ‏فُوِّضَ‏ ‏إِلَيْهِ‏ لا يَحْسَبُ الْعِلْمَ فِى شَىْ‏ءٍ مِمَّا أَنْکَرَهُ، وَ لا يَرى أَنَّ مِنْ وَراءِ ما بَلَغَ ‏مِنْهُ‏ مَذْهَباً لِغَيْرِهِ، وَ إِنْ أَظْلَمَ عَلَيْهِ أَمْرٌ ‏اکْتَتَمَ‏ ‏بِهِ‏ لِما يَعْلَمُ مِن جَهْلِ نَفْسِهِ. تَصْرُخُ مِنْ جَوْرِ قَضائِهِ الدِّماءُ، وَ ‏‏تَعِجّ‏‏ ‏مِنهُ‏ ‏الْمَوارِيثُ‏. إِلَى اللَّهِ ‏أَشْکُو مِنْ مَعْشَرٍ يَعِيشُونَ جُهَّالًا، وَ يَمُوتُونَ ضُلَّالًا، لَيْسَ فِيهِمْ سِلْعَةٌ ‏أَبْوَرُ مِنَ الْکِتابِ إِذا تُلِىَ حَقَّ تِلاوَتِهِ، وَ لا سِلْعَةٌ ‏أَنْفَقُ‏ بَيْعاً وَ لا أَغْلى ثَمَناً مِنَ الْکِتابِ إِذا حُرِّفَ عَنْ مَواضِعِهِ، وَ لا عِنْدَهُمْ أَنْکَرُ مِنَ الْمَعْرُوفِ وَ لا أَعْرَفُ مِنَ الْمُنْکَرِ.

کالا ها و خدمات منتخب

      ----------------        سیــاست و اقتصــاد با بیتوتــــه      ------------------

      ----------------        همچنین در بیتوته بخوانید       -----------------------