داوران ناشايست

داوران ناشايست تفسير خطبهي هفدهم ان ابغض الخلائق الي الله رجلان: رجل و کله الله الي نفسه (مبغوضترين مردم در نزد خداوند دو صنف است: 1- صنفي که خداوند آنها را به حال خود واگذاشته است). اوصاف متصديان ناشايسته حمايت از جان و مال مردم 1- بدور خود ميپيچند آن ذات پاک فياض که در کمال بينيازي، جامه هستي بر تن انسان پوشانيده و از روي حکمت و مهر ربانيش او را مورد عنايتش قرار داده است، نه آن جامه هستي را بيدليل از تن او درميآورد، و نه بدون علت عنايت و مهر الهياش را از او سلب ميکند. خداوند بي چون و بينياز مطلق که انسان را در پهنهي هستي با تکريم و تشريف به تکاپو انداخته است، تا تن آدمي را با جامهي هستي فاخرتر و با عظمت تري که خياط مباني عالي کارگاه وجود دوخته است، نيارايد، جامهي پيشين او را از تنش در نميآورد. ثم انشاناه خلقا آخر (سپس او را در خلقت ديگري ايجاد نموديم) افعيينا بالخلق الاول بل هم في لبس من خلق جديد (آيا ما با آفرينش نخستين انسان ناتوان گشتيم! (آنان نبايد اشتباه کنند، بايد بدانند که گام به آفرينش تازه خواهند گذاشت). ما ننسخ من آيه او ننسها نات بخير منها او مثلها (ما هيچ آيت و علامتي را از بين نميبريم يا او را از يادها نميبريم، مگر اينکه بهتر از آن يا مثل آن را جانشينش ميسازيم). پس يقين بايد کرد که آنچه از درياي فيض الهي به جريان ميافتد، خشک شدني نيست. از آن لحظه که آدمي در جويبار زندگي قرار ميگيرد، مادامي که خود به جهت پليديها و نابکاريها از آن جويبار بيرون نيايد، راهي درياي ابديت ميگردد، زيرا آنچه که از بالا شروع شده است و استعداد برگشت به سوي بالا را دارد، در پائين پايان نميپذيرد. همچنان آدمي که بوسيلهي دو بال عقل و وجدان و با نيروهاي گوناگون طبيعت که خدا در اختيار او قرار داده و براي چشيدن طعم زندگي و وصول به حيات معقول، مورد عنايتش قرار داده است، نه از روي احتياج عنايتش را از او سلب ميکند و نه از روي پشيماني، بلکه هر اندازه که آدمي در تکاپو براي وصول به حيات معقول که قطعا به حيات ابدي پيوسته است، بيشتر و بهتر احساس تعهد نموده و در عمل به آن، ميکوشد، شايستگي عنايت رباني را بيشتر و بهتر بدست ميآورد. بنابراين، مورد عنايت خداوندي بودن، يعني شايستگي پيوستن به شعاع عظمت الهي. که هيچ علتي براي از بين رفتن اين پيوستگي وجود ندارد، جز آنکه خود بار ديگر از همان طنابي که گرفته و ببالا صعود کرده است، رو به پائين بيايد. به عبارت ديگر راهزن راه خود به سوي کمال باشند و به خود واگذاشته شوند: اندک اندک راه زد سيم و زرش مرگ و جسک نو فتاد اندر سرش عشق گردانيد با او پوستين ميگريزد خواجه از شور و شرش اندک اندک روي سرخش زرد شد اندک اندک خشک شد چشم ترش وسوسه و انديشه بر وي درگشاد راند عشق لاابالي از درش اندک اندک شاخ و برگش خشک شد چون بريده شد رگ بيخ آورش اندک اندک گشت عارف خرقه دوز رفت وجد حالت خرقه درش عشق داد و دل برين عالم نهاد در برش زين پس نبايد دلبرش خواجه ميگريد که ماند از قافله ليک ميخندد خر اندر آخرش عشق را بگذاشت و دم خر گرفت لاجرم سرگين خر شد عنبرش ملک را بگذاشت بر سرگين نشست عاقبت شد خرمگس سرلشگرش خرمگس آنوسوسه است و آنخيال که همي خارش دهد همچون گرش گر ندارم شرم و وا نايد از اين وا نمايم شاخهاي ديگرش اينست معناي واگذار شدن آدمي به نفس خويشتن (در اين مبحث خود طبيعي را براي مفهوم نفس انساني پست گرا بکار ميبريم) 1- سيم و زر دنيا که تنها وسايلي محدود براي ادارهي زندگي است، راهزن انسان راهرو ميگردد، زيرا خود طبيعي پول را در هر شکلي که باشد معشوق قرار ميدهد و کاري با آن ندارد که از کجا بدست آمده است و در چه چيزي بايد استخدام شود. بدين ترتيب، ارزشهاي کمال مطلق بريده ميشود و بر پديدهاي که داراي ارزش اعتباري است و به علت نابخردي خودمحوران ميتواند همه ارزشهاي ذاتي را در هم بريزد، عشق ميورزد. اين يکي از مختصات واگذاشته شدن به خود طبيعي است. 2- آنانکه به خود طبيعيشان واگذاشته شدهاند، از يکي از اساسيترين ارکان حيات معقول بيبهرهاند، اين رکن اساسي عبارتست از عشق متکي به عقل سليم و وجدان فعال و فطرت که با قرار گرفتن آدمي روياروي جمال و جلال مطلق به وجود ميآيد و تا رسيدن عاق به آن معشوق حقيقي فرو نمينشيند، اين همان عشق است که بدون آن درسي از کارگاه هستي خوانده نخواهد گشت: عاشق شو ار نه روزي کار جهان سرآيد ناخوانده درس مقصود از کارگاه هستي حافظ محروميت از اين عشق يکي ديگر از واگذاشته شدنهاي آدمي به خود طبيعي خويشتن است که با رخت بربستن از نهاد آدمي جاي خود را به وسوسهها و انديشههاي بياساس و مستهلک کنندهي مغز و روان خالي ميکند. وسوسه چيست؟ وسوسه جز خاريدن سر روح با ناخن ترديدها و قطع و يقينهاي متناقض که هر يک با بروز ديگري راه نيستي را در پيش ميگيرند، چيز ديگري نيست، چونان انسانگر که خود را ميخارد و به لذت بسيار موقت و بيپايهاش دلخوش ميدارد که تباهي جسم و جانش را به دنبال ميآورد. 3- احساسات و هيجانات تصعيد شده که گاهي همراه با پر معنيترين تبسمها و گاه ديگر همراه با قطراتي اشک شوق، سر بر ميکشند و از بين ميروند و جاي خود را به همان عواطف و احساسات خام خالي ميکنند که افعي هم در موقع چشيدن لذايذ مناسب به خود و حلقه شدن به دور بچههايش که به تازگي سر از تخم برآوردهاند. 4- آن ريشههاي رواني که هر يک ميتواند بيخ و بنهاي مولد شاخههاي بارده بوده باشد، در آن انسان که به خود واگذاشته شده است، ميخشکد و تباه ميگردد. به اين معني که استعدادهايش ميميرد و نبوغها و امتيازات سازنده بدنبالش. 5- در آن انساني که به خود واگذاشته شده است، اگر از اندک هوشياري برخوردار باشد، يک تضاد دورني دائمي در جريان است که شکنجهاش ميدهد. اين تضاد بيامان عبارتست از: برگشاده روح بالا بالها تن زده اندر زمين چنگالها خواجه ميگريد که ماند از قافله ليک ميخندد خر اندر آخرش هوي ناقتي خلفي و قدامي الهوي و اني و اياها لمختلفان (مورد هوي (معشوق) شتر من پشت سر من و معشوق من پيش رويم است. مقصد و جهت حرکت ما با يکديگر مختلف است) چارهي نهائي اين تضاد، يا دست زدن به تخدير و مستيهاي نابود کنندهي هشياري است و يا از خود محوري درآمدن و رو به بالا حرکت کردن. فلسفهي روشن اين خسارتهاي پنجگانه، بريده شدن از جاذبيت حيات معقول است که هدفي جز کمال اعلا نميشناسد. و جاي ترديد نيست که اين کمال اعلا بيرون از خود طبيعي بوده و در درجهي اعلائي است که براي وصول به آن، بايد به تکاپو پرداخت و دگرگون گشت. به عبارت ديگر کسي که معراج تکامل را درک نکند و آمادهي پرواز براي آن نباشد، در محاصرهي خود طبيعي مستهلک خواهد گشت. اين معراج، رفتن از کرهي زمين به کرات ديگر فضائي نيست. آري: نه چو معراج زميني تا قمر بلکه چون معراج کلکلي تا شکر فهو جائر عن قصد السبيل (آن مبغوض خداوندي از راه اعتدال منحرف ميگردد) 2- خود محور خودرو اعتدال را نميشناسد و اگر هم بشناسد، در آن مسير حرکت نميکند حيات وابسته به هدف معقول، همواره قوانين و اصولي را پيش پاي آدمي ميگستراند که معتدلترين جادههاست. از آن هنگام که خود محوري سرتاسر وجود آدمي را اشغال مينمايد، نه ميتوان روي احساسات چنين شخصي محاسبه نمود و نه روي انديشههايش و نه روي ارادهها و تصميمهائي که در حوزهي فردي خويش و پهنهي اجتماع ميگيرد، اين همه تجاوز از محاسبات براي آن است که خود طبيعي و فعاليتهايش هيچ حسابي نميپذيرد. دليل قانع کنندهي اين محاسبه ناپذيري با نظر به نبودن الگو و معيار براي حيات که بياعتنائي به اصل و قانون زاييدهي آن است، کاملا روشن است. خودمحوري آنچنان بي تعين و حد ناشناس است که حتي خود طبيعي را هم نميتواند از روي محاسبه اداره نمايد و تورم ببخشد. پس در حقيقت خود محوري که يکي از مختصات واگذاشته شدن به خويشتن است، ميتواند تا نفي و نابودي خود نيز پيش بورد. اگر هم فرض کنيم که شخص خود محور توانسته باشد اعتدال و تجاوز از آن را تشخيص بدهد، عامل تنظيم کنندهي دورني ندارد که او را بطرف اعتدال بکشاند. به بيان ديگر، خود محوري که به خويشتن آغشته شده است، جز خود مايع و موم صفت چيزي ديگر ندارد که موضعگيري خود را با آن چيز محاسبه نموده و به حدود معتدل آن بگرود. مشعوف بکلام بدعه و دعاء ضلاله (با سخنان ضد اصل و دعوت به گمراهي دل خوش ميدارد) 3- خودمحوران از بدعت گذاري، يعني گريختن از اصل و پيدا کردن اشخاص مستعد براي گمراهي شا دمان ميشوند معناي خاص بدعت عبارتست از وارد کردن چيزي در دين که از دين نيست و يا بيرون نمودن چيزي از دين که در دين است. با نظر به اينکه اگر همهي عقايد و تکاليف ديني براي همهي مردم روشن و بديهي نيست و چنان نيست که مانند مسائل محسوس و ملموس همگاني قابل تغيير دادن و تحريف نباشد، لذا امکان بدعت گذاري در دين مانند ديگر سيستمهاي نظري، موجود است. بدعت گذاري غير از ابتکار و سازندگيهائي است که به وسيلهي نوابغ و هشياران داراي ارادهي قوي، در اديان و ساير سيستمهاي معرفتي و عملي به وجود ميآيد. کلمهي بدعت گاهي در همين معني که متذکر شويم بکار برده ميشود، يعني ميگويند: بدعت گذاران قرون و اعصار، و مقصود مبتکرين و سازندگان قوي الاراده است که وجودشان براي پيشرفت تکاملي و تطبيق اصول تثبيت شده در سيستم با دگرگونيهاي ضروري و مفيد جديد، ضرورت دارد. بدانجهت که دين اسلام داراي آن اصول و قوانين کلي است که در همهي شرايط و دگرگونيهاي قرون و اعصار، ميتواند حيات معقول مردم را اداره کند، جائي براي منها کردن يا اضافه نمودن در دين اسلام وجود ندارد، يعني بدعت بمعناي خاص که در آغاز مبحث گفتيم، در اين دين نامعقول است. ولي بدعت بم عناي ابتکار و سازندگي و تطبيقهاي هوشيارانهي اصول و قوانين اسلام، با واقعياتي که به طور مستمر بروز ميکنند، نه تنها مضر نيست، بلکه ضرورت قطعي دارد. نهايت امر بايد اصطلاح بدعت را که معمولا در فرهنگ اسلامي بهمان معناي خاص بکار برده ميشود، براي جلوگيري از سوء تفاهم کنار گذاشته شود، با اينکه کلمهي ابداع و مبدع و بديع از همان ماده بدعت ميباشند، موجب سوء تفاهم نميگردند. براي بدعت گذاري در دين اسلام، بمعناي خاص که ممنوع است، عواملي را ميتوان در نظر گرفت، از آن جمله دو عامل مهم را مطرح ميکنيم: عامل يکم- جهل و بياطلاعي شخص بدعت گذار دربارهي اصول اسلامي. مسلم است که هر فرد معمولي بياطلاع نميتواند در جامعه اسلامي بدعت خود را اظهار و تثبيت کند، زيرا کسي جز مثل خود او که جاهل به اسلام است، پيروي از بدعت او نخواهد کرد. بنابراين، بدعت گذار جاهل بايد از مقام بالا يا موضع قدرت، بچنين کاري دست ببرد که مردم معمولي با نظر به آن مقام و قدرت، بدعت او را بپذيرند. اين يکي از پديدههاي شرمآوري است که شخصيتهائي با تکيه به مقام و قدرت، ميتوانند سرنوشت حيات معقول مردم را دستخوش جهالتهاي خود گردانند، و هيچ دليل و علتي جز هم ان مقام و قدرت هم نداشته باشند!! مثلا از يک رياضيدان چشمگير بدعت در مسائل حقوقي را بپذيرند!! و يک مورخ محض را روانشناس شايسته تلقي ميکنند! و يک سپاهي زبردست را به عنوان رهبر فکري قبول ميکنند!! اگر مقام و قدرتي را که يک انسان بدست ميآورد همراه با آگاهي به اينکه او انسان است، بوده باشد و انسان بودن خود را فراموش نکند، امکان ندارد که از روي جهالت دربارهي آنچه که نميداند اظهار نظر کند و بدعتي بگذارد. عامل دوم- هوي و هوس و تمايلات خود محورانه، اين عامل هنگامي دست به فعاليت موثر ميزند که عظمت و حياتي بودن اصول و قوانين سيستم مکتبي در برابر شخص خود محور ساقط ميگردد و رنگ درخشان وزنده آنها مات ميشود. راستي کدامين واقعيت و ضرورتي است که در برابر خودخواهي خود محوران عظمت خود را از دست ندهد و رنگ خود را نبازد؟! اين جمله که گذشت نبايد با سطحي نگري برگذار شود زيرا معناي اينکه اصول و قوانين عظمت خود را از دست ميدهند، آن نيست که واقعيتها در واقع دگرگون ميشوند، بلکه خودخواهي و خود محوري با نابود ساختن ماهيت خود واقعياش هيچ عظمتي را در قلمرو جز خود قبول ندارد. اين اشخاص واگذاشته شده به خود طبيعي (که از ديدگاه خود رشد يافته، خود مجازي ميباشد) از اضافه کردن آخور به توبره شادمان ميگردند يعني هم از توبرهي خودخواهيها ميخورند و هم با پيدا کردن سادهلوحاني براي تحميل بدعتهاي بي اصل و منطق، از آخور اجتماع بهرهبرداري ميکنند، بهمين جهت است که بقول اميرالمومنين عليهالسلام با پراکندن و قابل قبول ساختن ساخنان بدعت گذارانهي خود و ديگران در شاديها فرو ميروند. مسئلهي ديگري که دربارهي بدعتهاي ضد منطق و سنتهاي مفيد حيات بخش وجود دارد، استمرار آثار آنهاست: سنت بد کز شه اول بزاد اين شه ديگر قدم بر وي نهاد هر که او بنهاد ناخوش سنتي سوي او نفرين رود هر ساعتي زانکه هر چه اين کند زانگون ستم ز اولين جويد خدا بي بيش و کم نيکوان رفتند و سنتها بماند وز لئيمان ظلم و لعنتها بماند تا قيامت هر که جنس آن بدان در وجود آيد بود رويش بدان رگ رگست اين آب شيرين و آب شور در خلايق ميرود تا نفخ صور البته چنانکه سنتهاي نيکو زمينهاي براي آماده شدن وسائل حيات معقول ميباشند نه عامل جبري آن، همچنين بدعتها زمينهاي براي اختلال حيات معقول ميباشند، نه عامل جبري آن. مرگ و عبور عقربکهاي زمان براي کساني که از تماس با واقعيات ناتوا نند، يک امتياز تدريجي براي مردگان به وجود ميآورد. از طرف ديگر اين قانون پايدار تاريخي هم وجود دارد که عظمتها و تبهکاريهائي که فوق معمولي باشند، در کتاب پرورق تاريخ ثبت ميشوند و به شکل عوامل محرک و سازنده يا نفرتانگيز سايهي خود را ميگسترانند. عامل سوم- غرض ورزيهاي خود محوران زنده که ميتوانند از استخوانهاي پوسيدهي گمراهان تبهکار استفاده کرده به هدفهاي خود برسند. حمال خطايا غيره، رهن بخطيئته (خطاهاي ديگران را بر دوش ميکشند و خود گروگان خطاي خويشتناند) 4- خود محوران هم مجرمند و هم عامل جرم ديگران هر اندازه که شخصيت آدمي در يک جامعه چشمگيرتر بوده باشد، بهمان اندازه عظمت و پستيهاي او در افرا دو شئون جامعه موثر ميباشد، زيرا يکي از مختصات انسانهاي معمولي قرار گرفتن در جاذبيت شخصيتهاست، بهمين جهت است که ميتوان گفت: يکي از عوامل مهم تعيين سرنوشت زندگي براي مردم معمولي، شخصيتهائي هستند که توانستهاند خود را در جامعه مطرح نمايند. ناتواني اين مردم از درک مشکلات زندگي و تشخيص قطعي و همه جانبهي مصالح و مفاسد آن از يکطرف، و علاقهي جدي به داتشن امتيازاتي که شخصيتهاي چشمگير بدست ميآورند و اشتياق فراوان به داشتن صفات برجسته يا براي رسيدن به رشد و کمال و يا براي ارضاي حس خودخواهي، از طرف ديگر عواملي هستند که ميتوانند مردم را به دنبال شخصيتها بکشند. اين پديده تقريبا يک امر طبيعي است و منهاي عامل خودخواهي نه تنها جرمي براي مردم محسوب نميگردد، بلکه ميتوان اين پديده را به عنوان نيروي محرک تلقي نمود که اگر بطور منطقي مورد بهرهبرداري قرار بگيرد، کاملا مفيد ميباشد زيرا اغلب مردم معمولي هم از درک واقعيتها و اصول و قوانين تکامل ناتوانند و هم آن قدرت گذشت از خودخواهي و لذائذ شخصي را ندارند که خود به خود به سوي واقعيات کشيده شوند، در صورتيکه شخصيتها و نتايجي که آنان از امتيازات خود در زندگي اجتماعي ميگيرند، براي مردم معمولي ملموستر بوده قدرت تحريکشان بيشتر ميباشد. بنابراين، در اصلاح پديدهي تبعيت مردم از شخصيتها، تکليف شخصيتها اينست که وضع خود را اصلاح نموده از فساد مردم به وسيلهي اشتياقي که به پيروي از آنان دارند، برحذر باشند و بهراسند. با ملاحظهي دقيق در اين پديدهي پيروي است که ميتوان گفت: مقدار بسيار فراواني از تباهيهاي زندگي مادي و معنوي مردم معمولي در طول تاريخ، معلول قرار گرفتن آنان در جاذبيت شخصيتهاي چشم گير ميباشد لذا قاطعانه بايد گفت که عقل و وجدان يک انسان که بجهت داشتن امتياز يا امتيازاتي براي مردم جوامع مطرح شده است، توجيه کنندهي عقول و وجدانهاي همان مردم ميباشد. اين توجيه ممکن است محسوس و ملموس بوده مانند معلمان و مربيان با خط مستقيم عقل و وجدان متعلم و مورد تربيت را در مسير گرديدن قرار بدهد. و ممکن است به شکلي غير محسوس و غير ملموس در عقول و وجدانهاي مردم نفوذ نمايد، حتي بدون آنکه مردم به آن نفوذ آگاهي داشته باشند. اکنونن ميتوانيم اين نتيجه را بگيريم که يک شخصيت خردمند و سازنده چنانچه از تجربيات و اندوختههاي جامعهي خود بهرهمند ميگردد، مردم آن جامعه از عقل و وجدان آن خردمند سازنده متاثر شده براي تطبيق دادن خود به شخصيت مفروض، انعطاف ميپذيرد و بهرهور ميگردد. و بالعکس، نيز صحيح است که يک شخصيت چشمگير فاسد، با اينکه از تجربيات و اندوختههاي فکري و عضلاني مردم يک جامعه بهرهمند ميگردد، با کمال وقاحت و رذالت، عوضي که ميپردازد فاسد کردن عقول و وجدانهاي آن مردم و وادار کردن آنان به جرم خطا و انحراف ميباشد. جاي شگفتي است که اين شخصيتهاي فاسد و مفسد در اين معاملهي تبهکارانه طلبکار هم ميشوند و وضعي پيش ميآورند که مردم دربارهي احترام و تجليل از آنان به شرمندگي و قصور خود اعتراف نمايند!! اين نابخردان چشمگير نميدانند که بالاخره آن مردم، در حال يا آينده با وجدان حساس خود بخوبي درک خواهند کرد که حتي عامل پوزش و شرمندگي که در معاملهي تبهکارانه احساس کردهاند، خود معلول نابکاري ماهرانهي آن چشمگيران ضد عقل و وجدان بوده است. قطعي است که در آن هنگام که مردم توانستند از جاذبيت دروغين آن عوامل جرم و بدبختي رها شوند، خواهند گفت: بيقدريم نگر که به هيچم خريد و من شرمندهام هنوز خريدار خويش را و درک خواهند کرد که خود اين بيقدري و بيارزشي يکي از نتايج قرار گرفتن آنان در جاذبيت دروغين آن بافندگان تارهاي عنکبوتي براي شکار ناتوان مگس صفت بوده است. ممکن است بگوئيد، يک شخصيت داراي مدتي محدود از زندگاني است، با اينحال چطور ممکن است خطاهاي نامحدود کساني را که تحت تاثير او مرتکب خطاها شدهاند، بر دوش بکشد؟ پاسخ اين اعتراض روشن است، زيرا آن لذايذ نامحدود که از خودخواهيها و قرار دادن مردم در جاذبيت شخصيت خود برده است، ميتواند معادل کيفر آن خطاها بوده باشد که مردم در تحت تاثير شخصيت او مرتکب شدهاند. تحليلي در ابعاد شخ صيتها و جامعه و تاريخ که از شخصيتها متاثر ميشوند ما اين نظرهي افراطي را نميپذيريم که ميگويد: عامل محرک تاريخ و بوجود آورندهي تحولات جوامع، شخصيتهائي هستند که در باز کردن لابلاي سطوح طبيعت و توجيه گرديدنهاي انساني نقش موثري دارند. آن عقيدهي تفريطي را هم کنار ميگذاريم که ميگويد: شخصيتها هيچگونه تاثيري در جامعه و تاريخ به وجود نميآورند. ما براي توضيح مقدار و چگونگي تاثير شخصيتها، بايد سه نوع ابعاد اساسي را در نظر بگيريم: نوع اول: ابعاد متنوع خود شخصيت نوع دوم: ابعاد جامعهاي که شخصيتها در آن بروز ميکنند و مطرح ميگردند. نوع سوم: ابعاد تاريخ که شخصيت در آنها منعکس ميشود. نوع اول- ابعاد متنوع شخصيت بعد يکم- شخصيتها مانند ساير مردم در مجراي قوانين طبيعت بوجود ميآيند و رشد ميکنند. با نظر به اين بعد تفاوتي با مردمان ديگر ندارند. بعد دوم: مختصات مغزي يا رواني طبيعي شخصيتهاست که منشا بروز امتيازات مخصوص در آنان ميباشد. اين مختصات ممکن است مربوط به عوامل وراثت، يا ديگر عواملي باشد که تاکنون براي ما مجهول ماندهاند. بعد سوم- کوششها و تلاشهاي اختياري است که آن مختصات مغزي يا رواني را به فعليت ميرسانند و قابل بهرهبرداري ميسازند. بعد چهارم برقرار شدن ارتباط ميان آن شخصيتها و معلمان و مربيان بزرگ که در به فعليت رسانيدن نيروهاي مغزي و يا رواني آنان تاثير عميق ميبخشد. بعد پنجم- محيط جغرافيائي يا اجتماعي که شخصيتها در آنها بوجود ميآيند و رشد ميکنند. بعد ششم- حوادث محاسبه نشده که در سر راه زندگي اين شخصيتها بروز ميکنند و يک يا چند عنصر امتيازآور شخصيت را تحريک نموده آنها را به فعاليت واميدارند. بعد هفتم- امتياز و محصول اختصاصي آن که موقعيت چشمگير شخصيت را در جامعه و در تاريخ تعيين ميکند. بعد هشتم- کميت و کيفيت تاثر آن محصول اختصاصي که موجب مطرح شدن شخصيت در جامعه يا تاريخ گشته است. بعد نهم- آرمان و عقايدي که شخصيت به آنها وابسته ميباشد و زندگي خود را در راه وصول به آن آرمانها و عقايد توجيه مينمايد. بعد دهم- شناخت و ارزيابي شخصيت دربارهي خصوص انسانها بعد يازدهم- احساس تعهد و مسئوليت در زندگي بطور عمومي بعد دوازدهم- احساس تعهد و مسئليت در خصوص آن امتيازي که بدست آورده است. بعد سيزدهم- چگونگي ارزيابي دربارهي شخصيت خويشتن. بعد چهاردهم- دگرگونيها و تحولاتي که شخصيت را در معرض تغيير ابعاد قرار ميدهند. بعد پ انزدهم- مديريت شخصيت دربارهي امتياز و يا امتيازاتي که در اختيار دارد. نوع دوم- ابعاد جامعهاي که شخصيتها در آن بروز ميکنند و مطرح ميگردند بعد يکم- تشکل افراد و گروههايي که با مديريت متحد زندگي ميکنند بعد دوم- مختصات نژادي و تاريخي و محيطي جامعه. بعد سوم- کميتهاي اقتصادي و حقوقي و ديني و اخلاقي جامعه. بعد چهارم- موقعيت جامعه در برابر ديگر جوامعي که ميتوانند در يکديگر تاثير و تاثر داشته باشند. بعد پنجم- موقعيت جامعه از نظر رو بتکامل و رو به سقوط و جريان متوسط بعد ششم- عکسالعمل و آمادگي جامعه در موقع بروز شخصيتها. بعد هفتم- کميت و کيفيت شخصيتهائي که در جامعه بروز ميکنند. بعد هشتم- چگونگي روياروي قرار گرفتن جامعه با رويدادهاي موثر مانند جنگ و آفات طبيعي و غير ذلک. بعد نهم- ارتباط افراد در جامعه با يکديگر. بعد دهم- مقدار چگونگي آزادي فرد در جامعه. بعد يازدهم- چگونگي ارتباط گردانندگان سياسي جامعه با جامعه. بعد دوازدهم- چگونگي ارتباط رهبران فکري جامعه با جامعه. بعد سيزدهم- چگونگي ارتباط گردانندگان جامعه با شخصيتها. بعد چهاردهم- نمودها و فعاليتهاي فرهنگي به معناي عام آن. نوع سوم- ابعاد تاريخ که شخصيت در آن منعکس ميشود بعد يکم- حوادث و رويدادهائي که با سه نوع متفاوت علت و معلولي و تعاقب رويدادها و همزمان، به گذشته خزيدهاند. بعد دوم- قوانين و اصولي که تاريخ بر مبناي آنها حرکت ميکند. بعد سوم- قوانين و اصول شناخته شده براي تفسير و توضيح تاريخ. بعد چهارم- تنوع خاص تاريخ جامعه. بعد پنجم- کميت و کيفيت تاثير گذشت زمان در نمايش رويدادها. بعد ششم- کميت و کيفيت تاثير گذشت زمان در نمايش شخصيتها. بعد هفتم- عامل يا عوامل محرک تاريخ. بعد هشتم- ارتباط تواريخ جامعههاي مربوط با يکديگر. بعد نهم- مقدار و چگونگي تاثير محيطهاي جغرافيائي جوامع در تاريخ خود. بعد دهم- چگونگي حرکت در تاريخ، آيا تاريخ هر جامعه تکاملي است؟ و بر فرض تکاملي بودن، مستقيم است يا مارپيچي؟ آيا کل تاريخ بشري حرکت تکاملي دارد يا نه؟ و اگر حرکت تکاملي دارد، مستقيم است يا مارپيچي؟ مسلم است که هر يک از ابعاد انواع سهگانه مباحث فراواني دارد که تاکنون مقداري از آنها مورد بحث انسان شناسان و محققان در جامعهشناسي و کاوشگران تاريخ قرار گرفته است. نيز جاي هيچگونه ترديدي نيست که محاسبه موقعيت شخصيتها با هر يک از ابعاد سي و هفتگانه شخصيت و جامعه و تاريخ مسائل خاصي را مطرح ميکند. آنچه که مربوط به بحث کنوني ما است، ملاحظه چند بعد از انواع سهگانه براي تعيين و ارزيابي موقعيت و تاثير شخصيتها در جامعه و تاريخ ميباشد. اين تعيين و ارزيابي را در چند مبحث زير بررسي ميکنيم: مبحث يکم- بعد هفتم شخصيتها عبارتست از امتياز و محصول اختصاصي آن که موقعيت چشمگير شخصيت را در جامعه و در تاريخ تعيين ميکند. اگر اين امتياز از پديدههاي اکتشاف در طبيعت، مانند کشف الکتريسيته و جاذبيت و اشعهي ايکس و کشف مجهولات در امور مادي انسانها مانند بيماريها و معالجهي آنها و اختراع ماشينهاي گوناگون و غير ذلک بوده باشد، اگر جامعه عکسالعمل و آمادگي مناسب براي پرورانيدن و بهرهبرداري منطقي از اينگونه شخصيتها داشته باشد (بعد ششم جامعه) و گردانندگان جامعه نيز به باز کردن ميدان کار براي اين نوابغ علاقه نشان بدهند (بعد سيزدهم جامعه) اينگونه شخصيتها يکي از عاليترين عوامل پيشرفت جامعه بوده و ميتوانند مادهي خام براي عامل يا عوامل محرک تاريخ بوده باشند (بعد هفتم تاريخ) مبحث دوم- اگر امتياز و محصول اختصاصي آن که موقعيت چشمگير شخصيت را در جامعه و در تاريخ تعيين ميکند، مربوط به مسائل انساني باشد، مانند حقوق و اقتصاد و دين و اخلاق و غير ذلک، اينگونه شخصيتها اگر بتوانند بطور مستقيم در جامعه با نظر به (بعد ششم جامعه) دگرگوني ايجاد نمايند و اين دگرگوني گسترده و عميق بوده باشد، ميتوانند به عنوان يکي از عوامل محرک تاريخ (بعد هفتم تاريخ) ثبت شوند. و اگر قدرت ايجاد دگرگوني بطور مستقيم نداشته باشند، ماده خامي براي دگرگوني در جامعه و تاريخ هستند که تاثير چشمگکير امتياز آن شخصيت، وابسته به عکسالعمل و آمادگي جامعه و گردانندگان آن بوده وانعکاسش در تاريخ مربوط به عمق و گسترش آن تاثير خواهد بود. مبحث سوم- اگر امتياز و محصول اختصاصي آن، مربوط به مديريت و گردانندگي جامعه بوده باشد، مانند سياستمداران بزرگ، هر اندازه که از نظر شناخت و احساس تعهد (بعد نهم شخصيت) عاليتر بوده و علاقه به برآوردن آرمانهاي انساني (بعد چهاردهم) داشته بشاد، نفوذ و ادامهي اثر شخصيت در جامعه بيشر خواهد بود و هر اندازه که امتيازات مزبور قويتر باشد و بتواند در جوامع مربوط به آن جامعه (بعد چهارم جامعه) که شخصيت در آن بروز کرده است، تاثير بگذارد، انعکاسش در تاريخ عاليتر بوده و ممکن است تا حد يکي از عوامل محرک تاريخ صعود نمايد. مبحث چهارم- آنچه که در ساختن شخ صيتهاي سازنده اهميت حياتي دارد، دوران فراگيري آنان و بارور شدن استعداد احساس تعهدات که مربوط به کوشش گردانندگان سياسي و رهبران فکري جامعه و احساس شديد مسئوليت آنان ميباشد، زيرا اگر درست دقت کنيم به استثناي دوران فعاليت مستقل شخصيتهاي سياسي، همهي نوابغ و شخصيتها، چه در دوران فراگيري و عضويت معمولي در اعضاي جامعه و چه در آن هنگام که باروري آنان به فعليت رسيده است، مانند مواد خامي هستند که بدون مديريت صحيح دربارهي آنان ممکن است بصورت عوامل مضر درآيند. با ملاحظهي مباحث چهارگانه، ميتوانيم تاثير پليد آن شخصيتها را که نبوغ و استعدادهاي خود را در افساد جامعه بکار مياندازند و عظمت و ارزش قوانين و اصول منطقي حيات انسانها را مختل ميسازند، درک کنيم. بنابراين، دو نوع شخصيتهاي چشمگير مانند دو کودکاند که ميخواهند از دوران کودکي اصول و قوانين پرچمداري را فرا بگيرند که يکي از آندو در دوران رشد پرچمدار خير و کمال ميگردد و ديگري پرچمدار شر و سقوط انسانها ميشود. اين دو کودک در دامان ابعاد جامعه پرورش مييابند. در نتيجه ابعاد مزبور را ميتوان مسئول و تکيهگاه آن دو نوع شخصيت قرار داد. البته اين نکته را فراموش نکنيم که هيچ يک از ابعاد جامعه و تاريخ قدرت تعيين سرنوشت قطعي دو نوع شخصيت مزبور را ندارند، زيرا چنين فرضي به نفي احساس مسئوليت شخصي شخصيتها ميانجامد.. و به اضافه اينکه نفي احساس مزبور خلاف واقعيت ملموس دربارهي همهي انسانها معتدل است، خيانتي آشکار است که ما به شخصيتها چنين تلقي کنيم که امتيازات شما، براي انسان بودن شما کفايت ميکند و احساس مسئوليت شخصي براي شما لزومي ندارد. و رجل قمش جهلا (2- کسي است که انبوهي از نادانيها را در خود جمع کرده است) اوصاف متصديان نادان، که حمايت از شخصيت و جان و مال مردم را بر عهده ميگيرند موضع في جهال الامه (در ميان نادانان امت به هر سو ميشتابد) 1- نمايشگر علم در ميان نادانها نخستين اوصاف متصديان نادان که حمايت از شخصيت و جان و مال مردم را بر عهده ميگيرند، اينست که براي برخورداري از جلب توجه مردم، همواره سراغ نادانان و بيخردان را ميگيرند و در ميان آنان پرسه ميزدند. با اين پرسه زدن دو نتيجهي مهم ميگيرند: اول: اينکه توجه و حمايت مردم عامي را که متاسفانه اکثريت چشمگير را در همهي جوامع تشکيل ميدهند، به خود جلب ميکنند و از اين پديدهي حق نما به بهانهي اينکه مردم مرا مي خواهند و خواستن مردم بدون علت نيست، بهرهبرداريها ميکنند که مهمترين آنها پوشاندن نادانيهاي خويش است. دوم: بوجود آوردن رکود و افزودن بر بي خبريهاي مردم عامي که زمينهي بسيار مناسبي براي ادامهي پوشش نادانيهايشان ميباشد. کلمهي (موضع) که در جملهي مورد تفسير آمده است، به معناي شتاب در حرکت است که ميتوان در اين مورد مناسبترين مفهوم تلقي نمود، زيرا پوشانيدن جهالت و حفظ پوچي شخصيت از آشکار شدن ميان مردم، به تردستيها و سرعت در تکاپو و غنيمت شمردن فرصتها نيازمند است. شخصيتهائي نادان که براي ابقاي خود در جامعه عشق ميورزند، بهتر از همه ميدانند که حتي عموم مردم عامي را هم براي هميشه نميتوان فريب داد و احتمال اينکه روزي مشتشان باز شود و پرده از روي جهالتهاي آنان برداشته شود، عامل رنج دهندهاي است که در عين حال آن شخصيتهاي نادان را به جست و خيز و تاخت و تاز و پرسه زدنهاي گوناگون وادار مينمايد. بعضي از خوشبينان افراطي گمان ميبرند: پيشرفت زيادي که در شناخت شخصيتها نصيب جوامع امروزي گشته است، مجالي به جست و خيز و تاخت و تاز نادانهاي عالم نما نگذاشته است. مسلم است که اين يک تصور خوش بينانهي افراطي است که ناشي از بياطلاعي از انواع مهارتهائي است که نادانهاي بسيار هشيار و زيرک دارا ميباشند. به عنوان نمونه: 1- اينان ميتوانند در بيان اطلاعات ناقص خود، قيافهاي را به خود بگيرند که مخصوص دارندگان اطلاعات و تفکرات لازم و کافي ميباشد. تنها خود آنان ميدانند که در پشت پردهي آن قيافهي ساختگي چه ميگذرد. اگر کسي در تاثير اين قيافهگيريها ترديد کند، سراغ مردم سالوس و فريبکار را در صحنهي پهناور جوامع بگيرد و ببيند که بشر چه قدرتي در نمايش قيافهاي که ضد هويت واقعي اوست دارا ميباشد. اگر اين قدرت در پديدههاي عالم طبيعت وجود داشته باشد، ميتواند همهي نيروها و قوانين را مختل بسازد. يعني اگر يک موجود طبيعي اين قدرت را داشته باشد که در عين حال که موقعيت علت را اشغال کرده است، از صادر کردن معلول امتناع بورزد، همهي حلقههاي بهم پيوستهي علل و معلولات عالم طبيعت را از کار مياندازد. اينکه ميبينيم تضاد قيافهي تصنعي با هويت واقعي يک فرد، ميتواند تاثير طبيعي در خود گيرندهي قيافه و در ديگران ايجاد نکند، براي اينست که بشر از دو گانگي و تضاد و نمايش خلاف واقع که در ميان افراد جوامع جريان دارد، مطلع و آگاه است. 2- بهرهبرداري ماهرانه از امتيازي که دارد، در راه اثبات اطلاعات و تفکرات قابل قبول در مسائلي که دربارهي آنها چيزي نميداند. اين پديده يکي از خسارت بارترين پليديهاي نادانهاي ماهر است که در بدبختي جوامع نقش فراواني را بازي ميکند. به عنوان مثال شخصي است که قدرت تحليل کشاورزي محض يک جامعه را دارد و با اين قدرت که خود امتيازي است، يکهتاز ميدان هنرهاي قديم و جديد و انواع گوناگون آثار نبوغآميز هنري ميگردد. اگر ماهرتر بوده باشد، يک فيلسوف تمام عيار هم ميشود!! اگر ميدان تاخت و تاز را مناسب ديد، شايستگي خود را به منصب قانونگذاري و قضاوت هم اظهار ميدارد!! 3- آشفتگيهائي که در جوامع به جريان ميافتند و الگوها و معيارها را در هم ميريزند، ميتوانند فرصت کاملا مناسبي براي تاخت و تاز نادانهاي ماهر به وجود بياورند، زيرا محاسبهي دقيق و تحليل و ريشهگيري ادعاها، در موقع آشفتگيها از بين ميروند و ميداني براي نادانهاي فرصت شناس باز ميشود و آنان ميتوانند مطابق دلخواه خود بهرهبرداريها نمايند. 4- در آن هنگام که شخصيتهاي شايستهي دانش و بينش به اجبار گردانندگان جامعه، يا بوسيلهي اختلال در مديريتها از صحنهي جامعه بر کنار شوند و محروم از فعاليت گردند، يا عوامل مزاحمي که سر راه آنان ايجاد ميشود، فعاليتهاي آنان را خنثي نمايند، مسلم است که نادانهاي ماهر وارد ميدان عمل ميشوند و مشغول بازيگرهاي خود ميگردند. 5- نادانهاي ماهري وجود دارند که ميتوانند بياطلاعي خود را دربارهي واقعيات، با فعاليتهاي هنري بپوشانند، يعني مثلا با قلم توانا و بيان زيبا خلاف واقعيتها را بجاي واقعيت و حقيقت نمايش بدهند، گاهي اين فعاليتهاي هنري بقدري نيرومند و جالب است که ميتواند نه تنها در طول زندگي نادان ماهر، بلکه در زمانهاي طولاني، گروهي از مردم را بفريبد. عاد في اغباش الفتنه (در تاريکي آشوبها و فتنهها ميتازد) 2- اين نادانان ضد روشنائيها هستند اگر روشنائي باشد، چشم صحيح و سالم اجسام و اشکال و رنگها را ميبيند. کسيکه از روشنائي ميگريزد، يا به اختلال بينائي دچار است، يا از ديدن آن نمودها که با چشم ديده ميشوند، وحشت دارد. اين هر دو عامل منفي کننده در نادانان خودنما وجود دارد. اينان براي به وجود آوردن موقعيت چشمگير و حفظ آن، هيچ روشنائي که جز راههاي تورم خود طبيعي آنان را براي خودشان روشن بسازد، سراغ ندارند، بلکه براي بدست آوردن اين روشنائي مزاحم حيات ساير انسانها، در هر جائي که احتمال وجود روزنهاي بدهند، دو اسبه به سوي آن ميشتابند، اگر چه هزاران حقايق و واقعيات را زير پاي خود محو بسازند. اين خفاشان آفتاب اصول عالي انسانيت، فضائي را روشنتر از آشيانهي تاريک خود طبيعيشان نميشناسند و حتي گاهي به ديدگان بيناي انسانها، دلسوزي ميکنند، چونان خفاش که دلشان به چهار ميليارد و نيم نفوس کرهي خاکي و ميلياردها جاندار و نباتات ميسوزد با اين آفتابي که دارند!! اين نادانهاي خودپرست در راه عشق به خود طبيعي و متورم ساختن آن، به عامل منفي کنندهي دوم نيز تن در ميدهند. عالم دوم منفي کننده عبارت است از وحشت از واقعيات، زيرا آنچه که ميتواند با واقعيات ارتباط برقرار کند، خود حقيقي آدمي است نه خود طبيعي تورم يافته که به اصطلاح ديگر خود مجازي ناميده ميشود. ندانستن واقعيات در صورت فقدان شرائط دانستن، نه ضرري بر خود حقيقي آدمي وارد ميآورد و نه آسبي آگاهانه و از روي اختيار به جامعه ميرساند، آنچه که فرد و جامعه را به تباهي ميکشاند، گريز آگاهانه و از روي اختيار و از واقعيات است که عاملي جز خود محوري جاهلانه ندارد. بهمين جهت است که نادانهاي خود محور همواره تاريکيها را ميجويند و در تاريکيها زندگي ميکنند و در تاريکيها ميميرند. آشوبها و فتنههائي که رنگ الگوها و معيارها و آرمانها را در جامعه مات ميسازد، براي اين تبهکاران يک پديدهي آرماني است که اگر آن را در روياي شبانگاهي که در روي متعفنترين مواد خوابيدهاند، ببينند، بيدار شدن از آن خواب را مساوي شکنجهزاترين مرگ تلقي خواهند کرد. عم بما في عقد الهدنه (و به آنچه در پيمان صلح است، نابيناست) 3- براي اين نادانان خودپرست برقراري صلح و صفا در ميان مردم، دوزخي است سوزان که زبانههايش همهي سطوح موجوديت آنان را فرا ميگيرد. اين نادانهاي خودپرست در راه عشق به خود طبيعي و متورم ساختن آن، به عامل منفي کننده دوم نيز تن در ميدهند. عامل دوم منفي کننده عبارت است از وحشت از واقعيات. زيرا آنچه که ميتواند با واقعيات ارتباط برقرار کند، خود حقيقي آدمي است، نه خود طبيعي تورم يافته که به اصطلاح ديگر خود مجازي ناميده ميشود. ندانستن واقعيات در صورت فقدان شرايط دانستن، نه ضرري بر خود حقيقي آدمي وارد ميآورد و نه آسيبي آگاهانه و آزار اختياري به جامعه ميرساند، آنچه که فرد و جامعه را به تباهي ميکشاند، گريز آگاهانه و از روي اختيار از واقعيات است که عاملي جز خود محوري جاهلانه ندارد. بهمين جهت است که نادانهاي خود محور همواره تاريکيها را ميجويند و در تاريکيها زندگي ميکنند و در تاريکيها ميميرند. آشوبها و فتنههايي که رنگ الگوها و معيارها و آرمانها را در جامعه مات ميسازد، براي اين تبهکاران يک پديدهي آرماني است که اگر آن را در روياي شبانگاهي که در روي متعفنترين مواد خوابيده باشند، ببينند، بيدار شدن از آن خواب را مساوي شکنجهزاترين مرگ تلقي خواهند کرد. برقراري صلح در جامعه همه چيز را آنچنانکه هستند مينماياند، موقعيتها مشخص ميگردند، بازيگريها جاي خود را به فعاليتها و روابط منطقي خالي ميکنند. روشنائي دانش ديدگان همهي مردم را مينوازد و حقايق و واقعيات اهميت خود را بخوبي نشان ميدهند. قدرت اصول و قوانين (حيات معقول)، بر بازيگريهاي ماکياوليستي پيروز ميگردد. هر گونه موجي از عقول و دلهاي مردم جامعهاي که در صلح و صفاي حيات معقول بسر ميبرند، براي نادانان خود محور زبانهاي از آتشهاي دوزخي است که مرگ را بر آسيب خوردن از آن زبانه ترجيح ميدهند. صلح مستقر در جامعه براي اين غوطهوران در ناداني مهلک، مرگبارترين جنگي است که ميان خود طبيعي آنان و اصول و قو انين و آرمانهاي اعلاي انسانيت، شعلهور گشته است. هر چه صلح و صفا گستردهتر و عميقتر باشد، جراحات وارده بر خود طبيعي آنان مهلکتر خواهد گشت. آرامش اينان در جنگ و پيکار است، اعم از آنکه در آن جنگ بدنها به خاک و خون بغلطند، يا ارواح آدميان در گرد و غبار تناقضهاي مکتبي و تعصبهاي نژادي و قومي، تباه شوند، تا ميداني براي زندگي اين نابکاران کارافزا باز شود. قد سماه اشباه الناس عالما و ليس به (انساننماها عالمش ناميدهاند، در حاليکه بهرهاي از علم نبرده است) 4- انساننماها همواره در استخدام نادانان خود محورند، که ناداني آنان را دانائي بدانند و دانائي جلوه بدهند. اين نادانهاي خود محور را تنها انساننماها عالم مينامند. کساني که اين نامگذاري را ميکنند يا از روي آگاهي است و يا از روي ناآگاهي. اگر از روي آگاهي به اينکه آنان نادانند، با اينحال نام عالم به آنان ميگذارند، اين نامگذاران از انسانيت محرومند و جز شباهت جسماني با بشر، واجد هيچ مختص انساني نيستند و اگر نامگذاري آنان از روي جهل بوده باشد. باز کشف از اين ميکند که از اوصاف واقعي انسانيت بيبهرهاند، زيرا نخستين و ضروريترين وصف انساني آنست که بدون اطلاع و آگ اهي کسي را ارزيابي نکند. آيا اين يک خيانت به اجتماع نيست که شخص يا گروهي نادان و بياطلاع از معناي عالم و جاهل، منصب عالي علم را به کسي ببخشد که شايستهي آن نيست؟ وقتي که يک فرد با مقام والاي علم در اجتماع جلوه ميکند، آن فرد در نظر مردم داراي ارزش ميگردد و گفتار و کردار او مستند ماخذ قرار ميگيرد. وقتي که آن فرد شايستهي مقام علم و ارزش آن نباشد، و تکيهگاه و ماخذ مردم قرار بگيرد، چه ضررهاي مادي و معنوي که دامنگير اجتماع نخواهد گشت. و اگر مردمي که نام عالم به اشخاص نادان و خود محور ميگذارند، هم آگاه به ناداني او باشند و هم به صفت پليد خود محوري او، در اين صورت اين مردم انساننماهائي هستند که از روي آگاهي و عمد قيام بر ضد انسانيت نموده، در حقيقت سند نابودي ارزشها و بياعتباري همهي اصول و قوانين رشد و کمال جامعه را امضاء نمودهاند. اگر گرفتاريها و بلاهاي اجتماعي را در طول قرون و اعصار به ريشههاي اوليهي آنها تحليل کنيم، خواهيم ديد يکي از ريشههاي نيرومند آن گرفتاريها که زايندهي خارهاي متنوع زندگي اجتماعي است، همين عالم تراشي انساننماهاست که براي هوسبازيهاي چند روزهي خود، عالم ميتراشند و قهرمان ميسازند و بتها به وجود ميآورند و سدهاي غير قابل نفوذ در مجراي حرکتهاي تکاملي جوامع ميبندند و نميدانند که اين آتشها را که شعلهور مينمايند، دير يا زود دامان خود آنان را نيز خواهد گرفت. شگفتآورتر از کار اين انساننماها، حماقت آن نادانان ميباشد که اين بت تراشي و قهرمان سازي را باور ميکنند و به خود ميگيرند و بدين ترتيب هم خود را ميفريبند و هم ديگران را. مخصوصا چنانکه در شماره 1 بحث نموديم، اين نادانان از زيرکي و هشياري در پردهپوشي روي جهالتها و خود محوريهاي خود برخوردار هم بوده باشند. فهو فتنه لمن افتتن به (وسيلهاي براي آشوب و تشويش فتنه جويان) 4- خود محوران وسيلهاي براي برانگيخته شدن فتنهها اين خود محوران خودرو که براي حفظ و بالا بردن موقعيت خود در جامعه، احساس اجبار به مطرح کردن خويش ميکنند، همواره در اين انديشه بسر ميبرند که با داشتن پليديهاي دروني و نفي هر حقيقتي جز خويشتن، چه امتيازات و عوامل، براي جلب ديگران لازم است که بوسيلهي آنها موقعيت خود را تحکيم نمايند. در راه به دست آوردن اين امتيازات و عوامل، حياتيترين انرژيهاي فکري و عضلاني را مستهلک ميسازند. مسلم است که همهي آن انرژيهاي مصرف شده نتيجه اي جز افزايش ابهام اين شخصيتها نخواهد داشت، زيرا پديدههاي اصلي و فرعي خود محوري همواره چنانکه در مثل عاميانه آمده است، مانند دم خروس از آستين آنان آشکار ميگردد، زيرا آن پديدهها به منبع جوشان خود محوري متصل است که هيچ قيافهي تصنعي نميتواند جريان و نمودار گشتن و اتصال آنها را به منبع جوشان، پوشيده بدارد. از طرف ديگر فرض اينست که اين اشخاص ميخواهند موقعيتي حق به جانب در جامعه بدست بياورند، لذا مجبورند برچسبهائي از واقعيتها را که قطعا به دستور عامل خود محوري از ديگران به عاريت گرفته شدهاند، به پيشاني خود بچسبانند. اين تضاد دم خروس خود محوري و برچسبهاي عاريتي است که موجب آشوب و تشويش مردم سادهلوح ميگردند و متاسفانه مهارت فروان خود محوري در پنهان داشتن دم خروس گاهي از نمودار شدن آن، بخوبي جلوگيري ميکند و جامعه بصورت ميداني براي تاخت و تاز معاويهها و عمرو عاصها و ديگر شيوخ گردانندهي ناکثين و مارقين و قاسطين درميآيد. ضال عن هدي من کان قبله مضل لمن اقتدي به في حياته و بعد وفاته (راه گم کردهاي که منحرف از ارشاد و هدايت رهبران پيشين است اين نابخرد نابکار هم در دوران زندگي خود عامل گمراهي و تباهي پيروان و سرسپردگان خود ميباشد و هم پس از آنکه ديده از اين جهان بربندد). 5- تباه سازي خود محوران که در دوران زندگي، پيشتازان گمراهيها هستند، پس از مرگ با سايههائي که از خود در مغزها و دلهاي پيروان سادهلوح ايجاد کردهاند، ادامه مييابد علي (ع) در جملهي مورد تفسير دو مختص مهم را براي خود محوران گوشزد ميکند: يکي اينکه اين از انسان بيگانهها، آن قدر به پرستش خود اشتغال ميورزند که حتي به تجارب و عظمتهاي پيشتازان راستين که نمايانگر حقايق ناب ميباشند، اعتنائي نميکنند. گويي خود را موجودي ميدانند که به طور ناگهاني همهي واقعيات را در چمداني در زير بغل از آسمان فرود آمده براي جوامع بشري ارمغان آوردهاند. گوئي اصلا بشري در اين تاريخ ممتد زندگي نکرده است، يا اگر هم در تاريخ ممتدي که گذشته است موجودي بنام بشر زندگي کرده است، جانداراني بيخبر از واقعيات بودهاند که چندي کم و بيش در اين دنيا نفس کشيدهاند و رفتهاند، انسان فقط اين خود محور است که درک واقعيات و عمل به آنها در انحصار اوست! و اگر انسانهائي پس از او بوجود بيايند، از هر گونه واقعيات که برخوردار شوند، در نتيجهي واقع يابيهاي او خواهد بود!! چشم باز و گوش باز و اين عما؟! حيرتم از چشم بندي خدا! تباه ساختن کوششها و واقع يابيهاي گذشتگان و بياعتنائي به حقايق اصيل که در گذرگاه تاريخ به وسيلهي رادمردان آگاه در دسترس انسانها قرار گرفتهاند، يکي از مختصات گمراه کنندهي خود محوران است. دوم- اين پيشتازان گمراهيها، گاهي چنان در سطوح عميق روان پيروان سادهلوح خود نفوذ ميکنند که ميتوانند از زير خاک تيره، آن پيروان را توجيه نمايند. اين يکي از خاصيتهاي ضرربار آن پيشتازان است که شخصيت خود را چنان مطلق و ابدي وانمود ميکنند، با اينکه زندگي و خود خويشتن را از دست ميدهند و استخوانهايشان در زير خاک گور ميپوسد، دست از گريبان پيروان سادهلوح يا احمق خود بر نميدارند. اينان از احساس پاک مطلقگرايي مردم سادهلوح، چنان بهرهبرداري ميکنند که خود را تا مقام خدا گونهاي که نميميرد، بالا ميبرند و عقل و انديشه و وجدان مردم را براي هميشه تسخير ميکنند. اين نکته را هم در نظر بگيريم که سايهي دروغين اين تبهکاران از طرف دو عامل مهم تقويت ميشوند و زندگي واقعنما به آنها ميبخشند: عامل يکم- گذشت زمان از زندگي هر شخصيتي که در حال حياتش توانسته است مغزها يا دلهائي را که قدرت تغذيه از واق عيات زنده را ندارند به خود مشغول بدارد. عامل دوم- محروميت اکثريت چشمگير مردم جوامع از درک واقعيات و داشتن شخصيتهاي سازنده و راستين. بکر فاستکثر من جمع ما قل منه خير مما کثر (بامدادان که از خواب برميخيزد، کاري جز رويهم انباشتن چيزهائي که اندکش بهتر از بسيارش است، ندارد.) 5- نادانان خودپرست به اندوختن چيزهائي عشق ميورزند که اندکش بهتر از بسيارش است آن جاهل خودپرست که در اين دنيا آرماني ندارد جز تورم خود طبيعي و پردهپوشي به نادانيها و در عين کلاغ بودن عشق به نمايش طاووسي، به اندوختن و افزايش اموري دل ميبندد که جز وبال بر گردن حيات چيز ديگري نيست. اين حسن افزودن را که از کمالجوئي و صعود به قلههاي اعتلا سرچشمه ميگيرد، در افزايش اشيائي اشباع ميکند که خود موانع بزرگي در مسير کمال ميباشند. اين شريفترين حس سازنده را که در هر لحظهاي از منبع فيض الهي به دلهاي آدميان سرازير ميگردد، در اندوختن محصول کار و کوشش ديگران تباه ميسازد. پيمانهايست اين جان پيمانه اين چه داند از عرش ميستاند بر فرش ميفشاند مولوي شناخت اين نادانان خود محور، از زندگي، جز اندوختن مال و افزايش توجه مردم و تورم مقام، چيزي را نميش ناسند. اين اندوختن و افزودنها بهترين دليل آن است که اين نادانان، به تجسم خود در اندوخته شدهها و افزوده شدههاي عيني عشق و علاقه ميورزند. مثلا وقتي که نادان خود محور ساختماني را که نه به عنوان مسکن، بلکه به عنوان اندوخته مورد علاقه قرار ميدهد، در حقيقت، ساختمان را تجسمي از خويشتن تلقي ميکند! يک مجسمهي سنگي را که اضافه بر وسائل زندگي مياندوزد، تجسمي از خويشتن را در آن مشاهده ميکند. بدين ترتيب شخص نادان يک انسان داراي حيات و عقل و وجدان نيست، بلکه نادان موجوديست که در اندوختههايش مجسم ميشود. مثلا نادان ساختمان است، اسکناس است، مجسمه است، زمين است، گلوبند و قماش است، ماشين است. پلههاي مرمرين است...!! امر و نهي است، احترام و توجه مردم است!! در نتيجه: حيات معقول نادان قرباني وسايل حيات حيواني اوست که تحت حاکميت خود طبيعياش مستهلک ميگردد. هيچ پديدهي بروني هر اندازه هم که داراي عظمت باشد، شايستگي تجسم نيروها و استعدادهاي دروني آدمي را ندارد، اگر چه ناچيزترين آنها بوده باشد. پول وسيلهي تبادل کارها و کالاهاست که خود آنها نيز حقيقتي چيزي جز وسيلهي حيات نيستند. مقام وسيلهاي براي مديريت انسانهائي است که براي ادامهي حيات فردي و اجتماعي در سيستمي قرار ميگيرند و به فعاليت ميپردازند. شهرت اجتماعي و توجه مردم اگر از روي استحقاق بوده باشد، در حقيقت تقاضائي است که مردم از شخصيت مشهور دربارهي برآوردن احتياجات مادي و معنوي خود دارند. بنابراين، همهي پديدههاي مزبور که نادانها خود را در آن مجسم ميکنند، وسايلي هستند که بايد بمقداري ضروري و تنها براي هدف مورد توجه و علاقه قرار بگيرند. اين يکي از مختصات (وسايل) است که تکثير و اندوختن آنها خلاف منطق خود وسايل است. حتي اذا ارتوي من ماء اجن و اکثر من غير طائل جلس بين الناس قاضيا ضامنا لتلخيص ما التبس علي غيره (همين که نادان از گنديدهها سيراب گشت و بيهودهها را رويهم انباشت، در ميان مردم به قضاوت مينشيند و روشن ساختن حقايقي را بر عهده ميگيرد که بر ديگران مشتبه است.) 6- نادان خودپرست موقتا شکمش را از گنديدهها پر کرده، به قضاوت مينشيند شکم نادان خودخواه به طور موقت سير شده است. از چه؟ از محصولات دسترنج مردم. اکنون بر مسند قضاوت جلوس فرموده است!! مسند قضاوت براي چيست؟ براي تفکيک حق از باطل، مسلم است که تفکيک حق از باطل به شناسائي همهي ابعاد آن دو نيازمند است، آيا اين نادان عاشق اندوختن و افزودن، ملاک حق و باطل و ابعاد آن دو را ميشناسد؟ اگر اين سوال را از خردمندان آگاه به امور و قوانين قضاوت بپرسيد، پاسخش (نه هرگز) است. و اگر از خود آن نادان خودپرست بپرسيد، (البته آري) است. اگر توضيح بيشتري براي آن (البته آري) بخواهيد، پاسخهايي را خواهيد شنيد که محصول امواج تخيلات و اوهامي است که از محتويات شکمش سر کشيده و از گرداب جهالتهاي مغزي او عبور کرده در قالب کلمات و اصطلاحهاي فريبنده بروز ميکند: اين ماده چنين است، آن ماده چنان است، ما وقتي که در تحصيلات عالي قضائي بوديم، اين طور نظر ميداديم! اصلا متخصصان قوانين دادرسي چيزي بلد نيستند! ما همواره بايد در فعاليتهاي قضائي به فهم مواد خشک و بيجان قناعت نکنيم، بلکه بايد از ذوق و استشمام قضائي و فلسفههاي حقوق استمداد کنيم. من با يک نگاه به قيافهي متهم، ميتوانم درون او را بخوانم!!! با اين الفاظ و اصطلاحات انعکاساتي مقلدانه، نه تنها خود را شايستهي اشغال منصب قضاوت معرفي ميکند، بلکه صاحبنظر بودن خود را به ثبوت ميرساند!!! گاهي هم بالاتر از اينها ادعا ميکند که آنچه را که ديگران نميفهمند و آن مشکلات را که ديگران از حل آنها ناتوانند، من ميفهمم و حل و فصل مينمايم!! آري خود محوريهاي جاهلانه از اين بازيچهها بسيار دارد. دليل همهي اين ادعاهاي پوچ و نابخردانهي اين بيدادگران نادان، دلهائي است براي هميشه سوزان، چشمهائي است تا ابد گريان در نتيجهي پايمال شدن حقوقشان. فان نزلت به احدي المبهمات قيالها حشوا رثا من رايه ثم قطي به (در آن هنگام که با يکي از مسائل ابهامآميز روياروي ميگردد، براي روشن ساختن آن، افکار بيهوده و پوسيدهاش را بميان ميکشد و حکم قاطعانه را از آنها بيرون ميآورد) 7- حل مشکلات به وسيلهي پندارهاي بيهوده و فرسوده مشکلات قضائي مانند ديگر مشکلات علمي و اجتماعي و سياسي، با نظر به ابهام در خود پديده و حادثه و عوامل و رويدادهاي همزمان و اشتراک خواص آنها با ديگر رويدادها و تعدد جوانب... و غير ذلک انواع فراواني دارند که با دانشها و بينشهاي متنوع مورد حل و فصل قرار ميگيرند. منطق واقعي اقتضاء ميکند که نخست بايد ريشههاي اساسي مشکل را از ميان شناخته شدههاي قطعي و احتمالات بيرون کشيده و مشخص نمود. اين ريشهها ممکن است در ميان واقعيات و پديدههاي ديگري که امکان اختلاط با آنها وجود دارد، گسترده باشد. جويندهي واقع مجبور است که با هر وسيلهاي که قابل استفاده است، آن ريشهها را از ميان امور مختلط جدا و مشخص نموده، آغاز روييدن آن ريشهها و مقطعهاي زماني را که ريشهها در آنها تقويت يا تضعيف شدهاند، دقيقا بدست بياورد. و ممکن است براي کشف واقعي يک مشکل که نقطهي تمرکز يافتهاي از علل و معلولات است، به بررسي نخستين موقعيت بسته شدن عناصر نطفهي مشکل تا لحظهاي که ناظر حل کننده با آن مشکل در تماس است، احتياج قطعي داشته باشد. روش حل مشکلات در پديدههاي جهان عيني بشکلي که گفتيم به وسيلهي علوم متداول معمولا به نتيجهي رضايتبخش ميرسد. البته اين نکته را هم در نظر داريم که شناخت ماهيت خود مشکل و واحدهاي علت و معلول و رويدادهاي همزمان و خواص مشترک با ديگر رويدادها و تعدد جوانب که در متن يا پيرامون مشکل قرار دارند و همچنين ريشههاي بوجود آورندهي مشکل مفروض، بيکنواخت نبوده و داراي اصول مشخص و ثابت نميباشد. مخصوصا اگر مشکل واقعيتي در مجموعهي سيستمي باز باشد که باز بودن آن سيستم، احتياج به تماسهاي جديد و مستمر با مشکل داشته باشد و نيز نياز به ارزيابي و تجديد نظر در اصول و قوانيني داشته باشد که پيش از ورود اجزاء سيستم در موقعيت جديد، صحيح و ثابت تلقي ميگشته است. حوادثي که به وسيلهي انسانها به صورت مشکل در ميآيند، چند عامل ديگر هم ممکن است در شدت ابهام پديدهي مشکل دخالت بورزند. مانند اراده (خواستن)، خودداري تا حد لجاجت و اقدام به عمل تا حد انجام خود عمل به انگيزگي تثبيت شخصيت فقط نه بجهت علل منطقي خارج از ذات پديدههاي مزبور. به عنوان مثال: راه بسيار طولاني را طي ميکند، نه براي اينکه رسيدن به مقصد، رفتن در چنان راه طولاني را ايجاب ميکند، بلکه تنها براي اثبات قدرت ارادهي خود که عنصري جالب توجه در شخصيت آدمي است. از ابراز واقعيت خودداري ميکند و علتي براي اين خودداري وجود ندارد، جز اينکه شدت مقاومت خود را اثبات کند. همچنين ممکن است آدمي به انجام دادن عملي اقدام کند، نه براي آنکه آن عمل داراي مصلحتي است، بلکه فقط براي اثبات اينکه او براي انجام آن عمل قدرت دارد. اينگونه پديدهها که بر ابهام مشکلات انساني ميافزايد، اندک نيست. از طرف ديگر قوانين و اصولي که براي حل مشکلات حقوقي و حياتي انساني تنظيم ميشود، اولا از جهت قالب گيري شدن آنها به وسيلهي الفاظ، معمولا احتياج به تفسير و توضيح و اعمال ذوق فراواني دارند که با قطع نظر از آنها، دامنهي شمول آن قوانين و اصول محدود و نارسا ميباشد. ثانيا- دگرگونيهايي که در پديدههاي زندگي و روابط انسانها با يکديگر بروز ميکنند. عامل بسيار مهمي براي لزوم اجتهاد و صاحبنظري در تطبيق قوانين و اصول بر آن پديدهها و روابط ميباشند، تا حديکه ممکن است براي يک قاضي شايستگي قانونگذاري لازم باشد که در تطبيق مزبور اشتباه نکند. شخص نادان در ميان دو مجموعه از پيچيدگيها و مشکلات قرار ميگيرد: مجموعهي يکم- قوانين و اصول و ماخذ و منابع آنها که احتياج شديد به درايت و اطلاعات لازم و کافي دارد. مجموعهي دوم- پديدهي مبهم که براي شخص مطرح شده است. خطرناکترين عامل حق کشيها عبارت از بازيگري فکري و خود محوري شخص نادان است که متصدي حل دو مجموعه از پيچيدگيها گشته است. اين بازگيري خطرناک در هر دو مجموعه، از نظر هدف گيريها و انتخاب وسيلهها امکانپذير ميباشد. در اين بازيگريهاست که شخص نادان انديشههاي بياساس و لاطائلات و خيالات بيهودهي خود را در معرض بهرهبرداري قرار خواهد داد. بدتر از همه آنها قطع کردن به محصول چنين انديشهها و لاطائلات و خيالات است که او را وادار ميکند با تمام پرروئي حکم و راي خود را بدهد!! فهو من لبس الشبهات في مثل نسج ال عنکبوت لايدري اصاب ام اخطا فان اصاب خاف ان يکون قد اخطا و ان اخطا رجا ان يکون قد اصاب (فهم و درک اين نادان همانند آن مگس ناتوان است و مشکلات چونان تارهاي عنکبوت که مگسوار در آن تارها گرفتار ميشود و راه خلاصي ندارد. اگر حکمش مطابق واقع بوده باشد از آن ميترسد که مرتکب خلاف واقع گشته است و اگر به خطا رفته است، اميد دارد که حکمش مطابق واقع بوده باشد. 8- فهم و درک نادان شبيه به قضاوت مگس ناتواني است که در تارهاي عنکبوت مشکلات گرفتار ميگردد اين تشبيه بديع را که اميرالمومنين عليهالسلام دربارهي فهم و درک قضات نادان بيان ميکند، در همهي نادانان که وارد ميدان مشکلات ميشوند، صدق ميکند. پيش از توضيح اين مسئله نکتهي مهمي را که در تشبيه مزبور وجود دارد متذکر ميشويم: (تشبيه مشکلات به تارهاي عنکبوت) بنظر ميرسد که مقصود بياساس بودن مشکلات در برابر حقايق و واقعيات انساني است که از استحکام و پايداري مستند به قانون برخوردار ميباشند. عواملي که واقعيتي را به صورت مشکل درميآورند، عبارتند از جهل به موضوعات و احکام و يا خودخواهيها و هوسبازيهاي بعضي از انسانها که مشکل بوسيلهي آنها به وجود ميآيد. در صورتيکه اين مشکل ات براي انسانهاي بينا و دارندگان انديشهي نيرومند و وجدان حساس و اطلاعات لازم و کافي پردههاي شفافي هستند که زير خود را بخوبي نشان ميدهند. اين بينش و قدرت انديشه و وجدان اطلاعات قدرتي را بر انسان ميبخشند که تارهاي عنکبوتي مشکلات ياراي مقاومت در برابر آن توانائي را ندارند، ولي ادارک و فهم شخص نادان که بهيچ اساس و پايهاي استوار نيست، مقاومت خود را در برابر آن تارها از دست ميدهد نکتهي ديگري که در تشبيه مشکلات به تارهاي عنکبوت وجود دارد، اختلاط و پيوستگيهايي است که آن تارها را بهم پيوسته است همچنين مشکلاتي که بوجود ميآيند، داراي ابعاد مختلط و آميخته با يکديگر ميباشند که بدون تفکيک و تحليل صحيح آن ابعاد، حل اساسي مشکلات امکانپذير نيست. قاضي نادان حکمهايي که صادر ميکند، چون مستند به درک و فهم ناقص و اطلاعات ناچيز اوست، لذا هرگز از يقين آرامشبخش دربارهي آن احکام که صادر کرده است، برخوردار نميباشد. صدور حکم از اين تبهکاران مانند سنگ انداختن کودک در تاريکيهاست که نميداند آن سنگ بچه خواهد خورد و در کجا خواهد افتاد. اميرالمومنين (ع) در جملهي پيشين فرموده است: ثم قطع به يعني قاضي نادان باستناد به لاطايلات و آراء فرسودهي خود، قطع به حکم مينمايد. لذا ممکن است مطلبي که در جملهي مورد تفسير فرموده است (نميداند حکمي را که صادر کرده است، مطابق واقع است يا نه) با جملهي (قطع به حکم مينمايد) نوعي تضاد احساس شود. در پاسخ اين اعتراض ميگوئيم: مقصود از (قطع به حکم مينمايد) آن نيست که قاضي نادان با آن مقدمات و تخيلات پوچ يقين ميکند حکمي را که صادر کرده است، مطابق واقع است، بلکه قطع او دربارهي محصول همان مقدمات و تخيلات پوچ است که براي او واقعيتي جز آنها مطرح نيست. يعني جهل و خودپرستي قاضي نادان براي او نه واقعيتي جز همان تفکرات و قضاياي خيالي نشان ميدهد و نه قانوني بيرون از پندارهاي خودپرستانهي او. با اينحال او خود بهتر از همه ميداند که انسانهايي بينا و آگاه در حل همان مشکلات و متشابه آنها راههاي ديگري را پيش ميگيرند و نتايجي را بدست ميآورند که مخالف محصول فکري اوست که آن را به شکل احکام صادر مينمايد. لذا همواره يک ترديد و دودلي در درون او دربارهي احکامي که صادر کرده است، وجود دارد که اگر داراي وجدان حساسي بوده باشد. ميتواند روان او را دچار اختلال بسازد. جاهل خباط جهالات، عاش رکاب عشوات لم يعض علم العلم بضرس قاطع (ناداني است گمگشته در جهالتهاي خود و همانند آن شبکور است که در تاريکي مسائل مشکل و ابهامآميز فرو ميرود و هيچ مسئلهاي را با مبناي علمي قاطعانه حل و فصل نميکند) 9- با قيافهاي عالمانه غرق در جهالتها فضاي درونش همواره با ابرهاي تيرهي مجهولات چونان حلقههاي زنجير بهم پيوسته است، ابري نرفته ابري ديگر جاي آن را ميگيرد. امروز درونش با مشتي خيالات بياساس دربارهي جنايتي که بوقوع پيوسته است، مشغول است، نه بينشي براي درک و تشخيص موضوع دارد و نه اطلاعي از آن منابع که بايد حکم را از آنها استخراج نمايد. فردا در برابر قانوني قرار ميگيرد که بايد آن را تفسير نمايد و توضيح بدهد، اين جاهل خودپرست و بيخبر از جهل خود، از قرائت صحيح الفاظش ناتوان، و از قواعد و دستورات ادبي الفاظ قانون عاجز است. پس فردا ميان دو ماده از قانون مورد بهرهبرداري در حکم، تناقضي احساس ميکند، در اين حالت خدا ميداند که در درون اين نادان ناپاک دربارهي برطرف ساختن آن تناقض موهوم يا مظنون، چه جهالتهايي موج خواهد زد. روز ديگر ميان مادهاي از قانون مورد بهرهبرداري با مادهاي از قانون ديگر، احساس تناقض نموده، براي اثبات يا نفي آن تناقض در زير ابرهايي سياه از جهالتهاي خود، در خواهد ماند. بدين ترتيب هر روزي که از زندگيش سپري ميگردد، بر جهالت خود و بدبختي ديگران ميافزايد. شگفتآورتر آنکه چنان به جهالتهاي خود دلخوش است که قيافهاي عالمانه و از خود راضي به خود ميگيرد و همه چيز را در اين دنيا به مراد خود ميبيند، جز حق ناشناسي عظماي جامعه و قوانين و واقعيات که از عظمت او غافلند و او را بجا نميآورند!!! بار ديگر بايد گفت: چشم باز و گوش باز و اين عما؟ حيرتم از چشم بندي خدا روزي ديگر با شنيدن اصطلاحات و مطالب علمي که اطلاعي از آنها ندارد، نخست اندوهي سطحي فضاي درونش را فرا ميگيرد و پس از چند لحظه امواجي از خودخواهيهايش سر بر ميکشد و آن اندوه را به وسيلهي يادآوري مقامي که در ميان مردم بناحق اشغال کرده است و يا به وسيلهي پندارهاي بياساس که درونش را پر کرده است مبدل به شادي مينمايد، سپس با اطمينان خاطر در رختخوابش نزول اجلال ميفرمايد!! و نميداند که با اين جهالتهاي متراکم همهي نقدينههاي زندگيش را با کمال حشمت و جلال باختن فرموده است! اينان اشخاصي هستند که براي پوشانيدن حماقتهاي خود و براي مخفي داشتن تاريکيهاي درونشان در هر جا که مقتضي ببين ند دست به لطيفهگويي و مثل زدنها و استخدام الفاظ بسيار کلي ميبرند و فورا فيلسوف ميشوند و اگر کسي بخواهد به وسيلهي اصول و مفاهيم فلسفي مشت آنان را باز کند، بدون معطلي از معرکه بيرون آمده با يک چالاکي تيزبينانه از شاخهي عرف و عادت و ديگر مفاهيم حقوقي آويزان ميشوند!! اين تردستيها و چالاکيها از مختصات هر مدعي بياطلاع از مباني علمي است که خود را در آن علم صاحبنظر تلقي کرده است. بعنوان نمونه: اگر اين مسئله مطرح شود که: آيا شانس و بخت و اتفاق و تصادف که همهي آنها در رد قانون عليت مشترکند، وجود دارد يا نه؟ در پاسخ اين سئوال خواهد گفت: آري، من خودم در طول زندگانيام بارها روياروي حوادث تصادفي قرار گرفته استفادهها کردهام، يا تصادفهاي زيادي روزگار مرا سياه کرده است. فلاني داراي شانس بسيار خوبي است، بهمان خيلي بدشانس است و همواره اتفاقات ناگوار براي او ميافتد. اگر بگوئي: اين موارد را که استشهاد کردي، تجزيه و تحليل کن. خواهد گفت: موقعيتهاي مشابهي براي ديگران هم وجود داشت، چرا آنان مانند آن بدبختان، مبتلا به ناگواريها نشدند، يا چرا مانند آن اشخاص خوششانس دچار شکستها و آسيبها نگشتند؟ پس شانس و بخت وجود دارد. مي گوئي: اينکه تجزيه و تحليل نيست، بلکه تکرار ادعاست که هيچ قضيهاي را نميتواند اثبات کند (مصادره به مطلوب است). خواهد گفت: مقصود من استدلال به مشاهدات است که از نظر علمي اطمينان بخشترين راهها محسوب ميشود. ميگوئي: شما با شمارش مواردي که در موقعيت مشابه نتايج مختلفي براي اشخاص مختلف در بر داشتهاند، نميتوانيد شانس و تصادف را اثبات کنيد، زيرا روابط اشخاص با موقعيتهاي مشابه از نظر اختلاف در آگاهيها و استعدادها و وضع رواني و همچنين اندک اختلاف در موقعيتها، متفاوت ميباشند. بجاي اينکه پاسخ شما را با تفسير همان موقعيتها و اشخاص بدهد، ناگهان گريبان خود را از چنگ شما در آورده. بار ديگر با قيافهي عالمنمائي که به خود گرفته است، همان ادعاي اولي را تکرار کرده خواهد گفت: شما مخالف علم سخن ميگوئيد، زيرا علم ميگويد: مشاهده و تجربه بهترين سند اثبات واقعيات است. پس از اين لاطائلات براي علمنمائي هم که بوده باشد: خواهد گفت: بلي بفرمائيد، سخني داريد بگوئيد. شما هم با تمام متانت شروع به سخن گفتن نموده ميگوئيد: شما همهي آن موارد را که بعنوان شانس و تصادف پيش ميکشيد، مطرح کنيد، ببينيم آيا يک مورد وجود دارد که از قانون عليت بگريزد و نتوان يک يک اجزاء آن مورد را با قانون مزبور تفسير نمود؟ بديهي است که حتي ناچيزترين جزء يک مورد هم بدون علت به وجود نيامده است، نهايت اينست که آن علت در محاسبات دقيق شخص تماشاگر و يا خود آن شخص که موقعيت مفروض مربوط به اوست، گنجانده نشده است. و ميدانيم کسي که قانون عليت را قبول ندارد، او نتايج و مسائل همهي علوم را بياصل و اساس ميپندارد. پس شما ضد علم ميگوئيد. نادان خود محور که اعتراف به جهل براي او تلختر از مرگ در بهار زندگي و در اوج پيروزي است، در برابر سئوال شما با مغز شوريده و افکار پريشان، با يک تردستي و چالاکي ميپرد و از شاخهاي ديگر بعنوان فلسفه آويزان ميگردد و در حاليکه اين طرف و آن طرف حرکت ميکند، با صدائي گرفته ميگويد: آقاي عزيز، شما قضا و قدر را منکريد، هر کسي مقدرات و سرنوشت مخصوص به خود دارد که با قانون عليت سازگار نيست. شما ميگوئيد: نادان کم نظير، مگر هندسهي کلي هستي که دقيقا از قوانين پيروي ميکند جز تجسمي از قضا و قدر الهي است؟! آيا نميدانيد که امکان صدور معلول بدون علت همهي حلقههاي زنجير عالم هستي را از هم ميپاشد؟ حالا اين نادان فرو رفته در لجن خودخواهي چه پاسخي دارد؟ شما گمان ميکنيد لاطائلات و تموجات اقيانوس جهل پايانپذير است؟ فورا خواهد گفت: آقاي عزيز، ما فلسفه نميگوئيم! ما صحبت و بررسي علمي مينمائيم!! در صورتيکه آگاهانه يا ناآگاهانه براي فرار از سئوال شما شاخهي فلسفه را گرفته از آن آويزان گشته است. يذرو الروايات ذرو الريح الهشيم (درک و عقل آن (غوطهور در جهل مرکب) رواياتي را که ماخذ حکم و قضاوتند، ميپراکند و ميگذرد، همانند باد ناآگاه که گياهان خشکيده را ميپراکند و به راه خود ميرود) 9- رواياتي که يکي از منابع احکام است، در برابر پندارهاي بيمحاسبهي او چنان بيارزش و مورد بياعتنائي است که گياه خشکيده در برابر بادهاي طوفاني همهي تفصيلات و جزئيات احکام اسلامي به طور عموم و اختلاقيات و عقايد و اصول دادرسي و تکاليف فردي و اجتماعي در رواياتي است که از پيامبر اسلام و سپس ائمهي معصومين عليهمالسلام صادر شده است. ميدانيم که آنچه در قرآن مجيد آمده است، اصول و کلياتي است مربوط به مباني عقيدتي و فقهي و اخلاقي و قضائي اسلام و مانند قانون اساسي اين دين است که اصول کلي آن را بيان ميکند، سه منبع ديگر وجود دارد که تفسير و تطبيق کنندهي آن اصول کلي بر همهي اعمال بشري در (حيات معقو ل) است. اين سه منبع عبارتند از سنت و اجماع و عقل. سنت بر سه قسم عمده تقسيم ميگردد: قول و فعل و تقرير. قول گفتار پيامبر و ائمهي معصومين است که روايت و حديث ناميده ميشود. فعل عملي است که از آن پيشوايان صادر ميشود، يعني عمل آن پيشوايان ميتواند تعيين کنندهي تکليف انساني در مورد همان عمل بوده باشد. مثلا ديده شده است که پيامبر اکرم (ص) پس از فتح مکه، مردم آن را آزاد کرده است. اين عمل اثبات ميکند که حاکم اسلامي پس از فتح سرزميني ميتواند اهل آن سرزمين را اسير ننموده آزاد کند و از اين عمل اين حکم را ميتوان فهميد که چگونگي رفتار مسلمانان با سرزمينهاي مفتوحه، بسته به نظر حاکم است و اسير گرفتن مثلا وجوب قطعي ندارد. تقرير عبارت است از امضاي گفتار و عملي که با مشاهده و اطلاع پيشوا از يک يا چند مسلمان صادر شده و پيشوا اعتراضي ننموده است، با اينکه ميتوانسته است در صورت خلاف بودن آن گفتار و کردار با قوانين اسلامي، جلوگيري نمايد. اجماع عبارتست از اتفاق نظر صاحبنظران مکتب اسلام در حکمي از احکام، بطوريکه اين اتفاق از وجود ماخذ قطعي کشف کند، مانند اينکه خود پيشوا فردي از آن اتفاق کنندگان بوده باشد، يا اگر هم خود پيشوا در ميان آنان نباشد، بقول محقق بزرگ شيخ مرتضي انصاري اعلي الله مقامه شخصيت آن صاحبنظران از نظر صلاحيت علمي و تقوائي و آشنائي با اصول و فروع اسلام در حدي باشد که اتفاقشان در يک مسئله کشف از موافقت پيشوا با آن راي و يا مطابقت قطعي يا اطمينانبخش نظر آنان با منبع اسلامي بوده باشد. عقل آن فعاليت مغزي آدمي است که از قوانين صحيح و ثابات شده از روي حس و تجربه و بديهيات، بهرهبرداري نموده، نتايج قطعي آن فعاليت را اثبات نمايد. ماخذ بودن اين فعاليت به اين شرط است که از آلودگيها با خيالات و سودجوئيها و پندارهاي بياساس پاک و منزه بوده باشد. بهمين جهت است که ميتوان گفت: مقصود از عقل آن عقل نظري نيست که کاري با صحت و بطلان مواد خام (قضايائي که مورد بهرهبرداري و استنتاج قرار ميدهد) ندارد. بتوضيح اينکه کار عقل نظري عبارتست از شکل دادن منطقي قضايا براي نتيجهگيري روي همان قضايا بدون تضمين صحت واقعي مقدمات. مثلا اگر چنين فرض کنيم که انسان سنگ است، با روش عقل نظري، شکل بديهي زيرا را که شکل اول منطق ارسطوئي است بايد صحيح تلقي کنيم: انسان سنگ است هيچ سنگي توالد نميکند پس انسان توالد نميکند اين شکل از نظر فعاليت عقل نظ ري کاملا صحيح است، ولي ميدانيم که انسان سنگ نيست، يعني مادهي خام اين شکل غلط است. بجهت بر کنار بودن صحت و بطلان مواد خام از فعاليت عقل نظري بوده است که فلاسفهي همه جانبهنگر و حکما و عرفا انتقادهاي سختي از عاشقان عقل نظري نمودهاند: عقل بند رهروان است اي پسر آن رها کن ره عيان است اي پسر عقل سر تيز است وليکن پاي سست زانکه دل ويران شدست و تن درست او زشر عامه اندر خانه شد او زننگ عاقلان ديوانه شد آزمودم عقل دورانديش را بعد از اين ديوانه سازم خويش را از رهبري عقل به جائي نرسيديم پيچيدهتر از راه بود راهبر ما و اين نظرات انتقادآميز به وظيفهي اصلي عقل نظري متوجه نيست و نميخواهد اين قدرت بسيار عالي را منکر شود، بلکه منظور تعيين حدود و مباني کار عقل نظري است. علت اصلي اينکه پيشوايان و فقهاي عالم تشيع راي و استحسان و قياس را مردود شناختهاند، همين مسئلهي عقل نظري است که بطور مختصر مطرح کرديم. برگرديم به توضيحي دربارهي روايات. بررسيهاي سندي و مفاهيم مطابقي و تضميني و التزامي الفاظ روايات و مباحث مربوط به تعارض و ترجيحات و موقعيتي که روايت در آن صادر شده است، به قدري با اهميت و جدي است که با اندک مسامحه در آنها حقايق اسلامي مشوش ميگردد. بهمين علت است که محققان اسلامي علمي مخصوص بنامن علم حديث و علم درايه را به وجود آوردهاند. قاضي نادان کاري با اين مسائل ندارد، همينکه ببيند يا بشنود که روايتي چنين و چنان ميگويد، اگر ظاهرش موافق پندارهاي بياساسش بوده باشد، دو دستي بهمان ظاهر ميچسبد و اعتنائي به دهها مسائل که ممکن است پيرامون آن روايت وجود داشته باشد، نمينمايد. و اگر روايتي دور از فهم کوتاه و يا مخالف بافتههاي فکري او باشد، همانطور که اميرالمومنين عليهالسلام فرموده است، آنها را ميپراکند و راه خود را پيش ميگيرد. روشنترين مصداق اين فرمودهي اميرالمومنين همان است که به بعضي از فقهاي مشهور از برادران اهل سنت نسبت داده شده است که او ميگفت: من به بيش از چهل حديث از پيامبر اکرم عمل نکردهام. لامليئي و الله باصدار ما ورد عليه (سوگند به خدا، اين نادان براي حل مسائلي که بر آنها وارد ميشود مورد اطمينان نيست.) 10- اين نادان در مسائلي فرو ميرود که توانائي بيرون آمدن از آنها را ندارد چون براي خود محوري و خودپرستي ناداني که به ناحق منصب علم و قضاوت را اشغال نموده است، نهايتي وجود ندارد، لذا او اين حق را به خود ميدهد که در همهي مسائل وارد شود و نه تنها نتواند آن مسائل را حل و فصل نمايد، حتي قدرت آن را هم ندارد که خود از آن پيچيدگيها سالم بيرون بيايد، بدون اينکه به سرگيجهها و خود فريفتنهاي تازهي خود بيفزايد. از نظر واقع بيني هر مسئلهاي براي نادان خود محور منطقهي ممنوعهايست که اگر با زور خودپرستي وارد آن منطقه شود، درهاي آن منطقه به روي او چنان بسته ميشود که قدرت بيرون آمدن از آن را از دست ميدهد. بعنوان مثال يک جنايتي روي داده و شخصي معين متهم به جنايت مفروض شده است. قاضي نادان فقط شنيده يا در کتابهاي سطحي ديده است که حکم اسلام دربارهي قاتل يکي از سه امر قصاص، پرداخت ديه به اولياي مجني عليه، در صورت رضايت آنان، يا عفو و رضايت اوليا از قاتل است. فرض کنيم که متهم ميگويد: من با علم و عمد مرتکب قتل نشدهام. يا زير فشار عوامل جبري دست به قتل زدهام. ميدانيم که دربارهي حکم قتل خطائي و قتل صادر از روي اجبار قطعي و همچنين دربارهي تشخيص آنها از نظر ارتباط متهم با مقتول و موقعيت پديدهي جنايت و زمان و مکان قتل و طرز شهادت شهود، يا شرايط اقرار... و غيره صدها مسائل ممکن است مطرح شود که ناداني در يکي از آنها موجب حق کشي و به هدر رفتن خون مجني عليه يا متهم و اهانت به شخصيت او ميگردد. قاضي نادان خودپرست که از اقرار بجهل و کوته فکري خود (بيش از مرگ نابهنگام با شديدترين شکنجهها) ميترسد، وارد مسئلهي جنايت مزبور ميگردد، در ميان آنهمه مسائل پيچيده چه خواهد کرد، جز آنکه مانند خر در گل فرو رود و هر چه دست و پا بزند بيشتر در آن گل غوطهور گردد. و لا اهل لما قرظ به (و نه شايستهي مدحي است که مداحان دربارهي آن نادان سر ميدهند) 11- اين قاضي ما سري مثل سر شير دارد! ابروهاني مانند کمان سام نريمان، چشماني مانند کاسهي شراب!! اين مختص را که اميرالمومنين عليهالسلام دربارهي قضاوت بيان فرموده است، شامل همهي مداحيهاست که در بزرگداشت مردم پست و نا اهل صورت ميگيرد. پست تر از مدح مداحان، قيافهي پذيرش احمقانهايست که نادانهاي خرمن سوخته در مقابل آن مداحيها به خود ميگيرند و تدريجا باور ميکنند که داراي همان فضل و فضيلتند که مداحان متملق و چاپلوس دربارهي آنان سر دادهاند. اين قاضي يا دانشمند يا فيلسوف ما در مقام والائي از فضل و فضيلت است که تنها انسانهاي هشيار و روشن بينان علم و فلسفه و قضاوت آن را درک ميکنند! سپس مي بينند دلشان با اين ياوهگوييها خنک نشد، و حق آن طفيلي خودپرست را بجاي نياوردند، فرياد ميزنند (اين بار نوبت به لجن مال کردن بشريت ميرسد) و چنين نظر ميدهند! که شخصيت ممدوح نظيري در تاريخ بشريت ندارد! تدريجا ممدوح اگر در مشرق زمين مورد ستايش قرار بگيرد، تا حد جلوهگاه مشيت خداوندي بالا ميرود! و اگر در غرب باشد بجائي ميسد که مورد حسادت خدا قرار ميگيرد!! اين مدحي بوده است که ولتر دربارهي نيوتن گفته بود: (که اي خداي نيوتن، راستي به نيوتن حسادت نميورزي؟!!) اگر چه نيوتن شخصيت بسيار بزرگي است ولي مدح مزبور براي او اگر واقعا ولتر گفته باشد، ناشي از کوته بيني ولتر دربارهي خدا ميباشد. بهر حال بيماري مداحي در همهي شرق و غرب دنيا و در همهي دورانها رواج کامل داشته است. فساد و تباهيهائي که از مداحيهاي ناشي از ناداني و تملق نصيب بشريت گشته است، خيلي فراوان است ما در اينجا نمونهاي از آنها را ميآوريم: 1- دروغگويي محض که از مداحي در شخصيتها تجاوز کرده، يک پديدهي رايج در ميان همهي شئون بشري گشته است. 2- از کار انداختن استعدادها و نيروها و فعاليت شخصيتهايي که مورد مدح قرار ميگيرند، زيرا اين شخصيتها هر چه باشند، بالاخره افرادي از انسانها هستند که تحت تاثير ارزيابيهائي واقع ميشوند که دربارهي آنها صورت ميگيرد، چه بسيار اندکند شخصيتهائي که مدح مداحان و عيبجوئي عيبجويان دست و پاي آنان را نبندد و استعدادها و نيروهاي آنان را از کار نيندازد. 3- تحريف واقعيات و بر هم خوردن ارزشها و اصولي که شخصيتها بايد خود را با آنها تطبيق دهند، نه اينکه ملاک و محور آنها قرار بگيرند. 4- پايمال شدن حقوق انسانها و جانشين گشتن باطلها بجاي آن حقوق. 5- تورم خود طبيعي شخصيتها که مورد مدح قرار ميگيرند و آن را باور ميکنند: هر که را مردم سجودي ميکنند زهرها در جان او ميآکنند لايحسب العلم في شيئي مما انکره و لايري ان من ورا ما بلغ مذهبا لغيره (او دربارهي آنچه که انکار کرده است، دانشي را که بر خلاف انکار او باشد سراغ ندارد و هيچ راي و نظري را براي ديگر صاحبنظران جز درک شدهي خود نميبنيد). 12- دربارهي چيزي که از روي ناداني انکارش کرده است نه دانشي ديگر سراغ دارد و نه نظري از ديگر صاحبنظران همين است که گفتم! نيست! نميشود! امکانپذير نيست! اصلا نميتوان تصورش کرد!.. با اين کلمات موضوع يا حکم يا قانون کلي و اصول عمومي را منکر ميشود. چرا؟ براي اينکه اين نادان واقعيت را نديده است. نشنيده است، لمس ننموده است به مغز محدود او راه نيافته است، اصلا چنان از حقيقت انکار شده بياطلاع است که حتي احتمالش را در ذهن خود راه نميدهد. واقعيتها براي اين محدود نگران همان پديدههاي ناچيز از شئون بيکران بشريست که در صندوق کوچک مغزشان جاي گرفته و قفل باز نشدني جهل از ورود واقعيتهاي ديگر بر آن صندوق جلوگيري ميکند. تسليتهاي دلخوش کنندهاي که اين انسانهاي در خود پيچيده به خويشتن ميدهند، تصور بياساس مشتي از کليات و مفاهيم گسترده است که وسعت و کليت و عموميت آن کليات و مفاهيم را که محصول تجريدهاي مغزيست با واقعيات عيني اشتباه نموده گمان ميکنند واقعياتي را که ميدانند به اندازهي همان کليات و مفاهيم ساختهي ذهني است!! اين يک بيماري خطرناک براي علم و معرفت است که حتي افرادي از متفکران که شايسته احترام علمي و جهانبيني هستند، مبتلا به آن ميباشند، چه رسد به نادانان خودپرست که رويدادهاي محاسبه نشدهي جامعه و فقر شخصيتهاي شايسته، آنان را در نظر مردم جلوهگر ساخته است خصومت انسان جاهل به آنچه که نميداند تاريخي مساوي تاريخ بشري دارد انسان نادان براي درک واقعيات يک بعد بيشتر ندارد و آن حواس معمولي اوست، حتي به شرط آنکه محصول آن حواس تضادي با عقايد پيش ساخته و پرداختهي او نداشته باشد، و در صورت تضاد، فورا دست به کلي بافي زده خواهد گفت (آري حواس ما بجهت خطاهائي که مرتکب ميشوند، قابل اطمينان نيستند!! در صورتي که ثابت شده است که حواس در ارتباط با اشيا عيني با در نظر گرفتن همهي موقعيتهاي حواس و فواصل و ساير خصوصيتهاي مربوط به حواس و شيئي محسوس، خطا نميکند، بلکه صحت و خطا از قضيه سازي سرچشمه ميگيرند که مربوط به نيروي قضيه سازي ذهن ميباشد. بهمين جهت است که براي نادانان محدودنگر اين دو جملهي (براي من مطرح نيست) و (واقعيتي ندارد) بيش از يک معنا ندارد و آن اينست که واقعيت منحصر در آنست که زحمت بکشد و بيايد در برابر حواس و خواستههاي من دست بسينه باستند تا من آن را بپذيرم! براي اينان شنيدن اينکه دانش و بينش ديگر جز آنکه تو داري يا ادعا ميکني وجود دارد، معنايي پوچتر از نفي هستي آنان دارد. براي اينان شنيدن اينکه دانايان و جهانبينان و يا قضاتي ديگر وجود دارند که آرا و نظرات ديگري دربارهي اين مسائل دارند، تلختر از شنيدن خبر مرگ محبوبترين معشوق است که به گوش عاشق دلباخته برسد . مطلقي که در درون اين شکست خوردگان (حيات معقول) روييده و شاخه داده و برگها به وجود آورده است، آسيب ناپذيرتر از آن است که همهي واقعيات جهان هستي دست به دست همديگر داده بهمراه همهي متفکران واقعنگر کمترين تزلزلي در آن مطلق ساخته شده وارد نمايند. و ان اظلم عليه امر اکتتم به لما يعلم من جهل نفسه (در آن هنگام که در تاريکي و ابهام مسئلهاي فرو رفت و ناداني خويش را دريافت، جهل شناخته شدهي خود را از ديگران ميپوشاند) 13- ناداني بشري موقعي به تباه کنندهترين مرحله ميرسد که انسان نادان آن را بپوشاند پوشانيدن ناداني بر دو نوع است: نوع يکم- مخفي داشتن ناداني بجهت ترس از بروز آن در ميان مردم نوع دوم- جلوه دادن ناداني به شکل علم و دانايي. بدون ترديد ضرر و خطر نوع دوم خيلي بيش از نوع يکم است که تنها خود نادان است که متحمل ضرر و خطرش خواهد بود. در نوع دوم دو ضرر براي شخص نادان و يک ضرر عمومي براي مردم وارد ميآيد: ضرر اول که به شخص نادان متوجه ميشود، دور شدن از علم به واقعيت است. ضرر دوم تلقين علم به خويشتن است که هم باعث از اهميت افتادن علم در نظر او ميگردد و هم موجب بيباکي در برابر ضرر و خطر جهل. ضرر سوم که از پو شاندن جهل به ديگر مردم وارد ميشود، محروميت آنان از رسيدن به واقعيات است که تا سر حد اخلال به حيات آنان گسترده ميشود، جاي شگفتي و تاسف است که حسابگران عوامل صلاح و فساد جوامع اين بيماري دردناک و مضر بر فرد و جامعه را چندان قابل اهميت نميدانند که ماهيت و نتايج تباه کننده آنها را توضيح داده راههاي پيشگيري از اين بيماري را در برنامههاي جدي تعليم و تربيت بيان نمايند. بلکه به قول افلاطون که دربارهي عاليترين اصول سازندهي روح (الله و دادگري و نظارت او بر جهان هستي) گفته است: اگر قانونگذاران مردان خردمندي باشند. بايستي لزوم توضيح عوامل بيماري مزبور و راههاي پيشگيري از آن را در مواد حقوقي الزامآور، بگنجانند. و اگر سياستمداران حقيقتا بخواهند رهبري جامعه را به سوي بهترين آرمانهاي مادي و معنوي عمل کنند بايد براي جلوگيري از بيماري مزبور يعني جهلپوشي اهميت حياتي قائل شوند. ولي متاسفانه ميدانيم که جوامع بشري هنوز با همهي آن ادعاهايي که دارد، به آن مرحله از تکامل نرسيده است که امثال اينگونه مسائل را حياتي تلقي کنند و به پيشگيري اين بيماريهاي انسان کش بپردازند. با اينکه بنظر ميرسد بدون برطرف شدن اين مرضهاي شناخته شده ادعاي تکامل چيزي جز تسليت در برابر شکستهاي روحي بشري چيز ديگري نيست. بهر حال، متفکران دوران ما ميگويند: اينگونه مسائل را در قلمرو اخلاق بررسي کنيد و براي اندرز و نصيحت مطرح کنيد، نه به عنوان مسائل علمي!! آيا اينگونه اظهار نظر در اين مطلب حياتي يکي از انواع جهل پوشيها که ضررهاي عينياش به برداشتهاي اين متفکران از علم و دانش ميخندد، نميباشد؟ تصرخ من جور قضائه الدما و تعج منه المواريث (از جور و ستم اين اشغالگران ناحق منصب قضاوت است که خونهاي بناحق ريخته شده به فرياد و ناله درميآيند و ارثهاي تقسيم شده به باطل شيون مينمايند) 14- نتايج بيدادگري قضات نادان، ريخته شدن خونهائي است بناحق، ربودن شدن ارثهائي است بناحق، اهانت و جريحه دار شدن شخصيتهائي است بناحق، ساقط شدن ارزش کارهاست بناحق اين نتايج ناحق و امثال آنها معمول يک تخيل و کردار ناحق است که عبارتست از تخيل شايستگي ناحق که نادان در مغز خود ميپروراند و قضاوت در شئون زندگي و مرگ انسانها را به عهده ميگيرد. خوني که با قضاوت ناحق قاضي نادان ريخته ميشود، به اضافهي اينکه به حيات يک انسان خاتمه داده و طبق آيهي (من قتل نفسا بغير نفس اوفساد في الارض فکانما قتل الناس جميعا) (هر کس فردي از انسان را نه براي قصاص و نه براي ريشه کن کردن فساد او از روي زمين بکشد، چنانست که همهي مردم را بکشد) مانند قاتل همهي انسانها شناخته شده و با مشيت الهي به تضاد برخاسته و احترام خون را از بين برده است، راه تجاوز را به حريم جانهاي آدميان هموار نموده است. کسي که از روي جهالت خود محورانه شخصيت مردم را مورد اهانت قرار داده آن را جريحهدار بسازد، حيات واقعي او را که با مديريت شخصيت، مطلوب ميباشد، مختل ساخته است، اين اختلال گاهي به قدري شديد است که شخصيت توهين شده از زندگي خود سير گشته و زندگي را مرگ تدريجي شکنجهزا تلقي مينمايد. گرفتن مال آن کسي که با دسترنج خويش يا بطور مشروع از راه ارث باو رسيده است و آن مال هيچگونه آسبي به جامعه وارد نميآورد بوسيلهي قضاوتهاي ناحق يا مديريتهاي اجتماعي غير منطقي، در حقيقت شکستن منطقهي ممنوعالورود حيات آن شخص ميباشد. ساقط کردن ارزش کار يک انسان که در حقيقت صورت ديگري از انرژي عضلاني و فکري و تجسمي از حيات مستهلک اوست، چيزي جز نابود ساختن حيات آن انسان نيست. بدين ترتيب قضات نادان و خودپرست و متصديان ناشايسته شئون سياسي ملتها در زير ستارگان سپهر لاجوردين بازيگراني هستند که وسيلهي بازي آنان جانهاي آدميان است و بس. صحنهي جنگهاي خونين که صدها يا هزارها و در دورانهاي اخير که تکامل به اوج خود ميرسد!! ميليونها انسان در خاک خود ميغلطند، بازيگراني جز اين متصديان ضد جانهاي آدميان به خود نديده است. مصالح ساختماني زندانها و سيه چالهاي کشنده و بيمارستانهاي رواني و خانههاي محقري که مردم حق از دست رفته را در برميگيرد و مراکزي که ناموسها و شخصيتها در آنها بباد فنا ميروند و جايگاههائي که توطئه براي نابودي حق و انسان کشيها در روي اين خاکدان بنا ميشود، با دست همين بازيگران رويهم چيده ميشود. وقتي که ناداني با خودپرستي در يک فرد جمع ميشوند، فرزندي بنام جهل مرکب بوجود ميآورند که تنها نادانيهاي خود را متوجه نميشود و نه تنها آنها را عيب و نقص احساس نميکند، بلکه خودپرستي همهي آن نادانيها را در نظر او دانائي جلوه ميدهد. اين دانائي موهوم همهي بيرنگها را داراي رنگ و هر داراي رنگ را بيرنگ ميسازد. بعنوان مثال نشستن در روي صندلي صدر مجلس براي چنين اشخاص رنگ حياتي دارد، در حاليکه خونهاي بناحق ريخته شده براي آنان رنگي ندارد. مثلا موقعي که نام او در جمعي از نام ها ذکر ميشود، در رديف اول چنان رنگ درخشان و جالب دارد که حيات صد در صد آرمان او، در حاليکه آزادي ديگران براي اين نادان غوطهور در جهل مرکب چنان بيرنگ و بياهميت است که رفتن از دست چپ کوچه با امکان رفتن از دست راست آن. بعبارت کليتر هر حقيقت و ارزشي که بتواند در برآوردن خواستههاي خود طبيعي اين ضد انسانها، استخدام و دست بکار شود، داراي رنگ است و هر حقيقت و ارزشي که نتواند در منظور فوق اثري مثبت داشته باشد، رنگي ندارد تا توجه اين اشخاص را به خود جلب کند. اين هم يکي از نتايج بيرنگي حقايق و ارزشها در نظر نادانان خودپرست است که داد و فريادهائي که پيامبران و اصيا آنها و پيشوايان و رهبران راستين ملل و اقوام براه انداختهاند، آنقدر بيرنگ جلوه دادهاند که پند و اندرز ناميده ميشوند!! الي الله اشکو من معشر يعيشون جهالا و يموتون ضلالا (شکايت به خدا ميبرم از گروهي که نادان زندگي ميکنند و گمراه ميميرند). 15- زندگي در جهالت مرگ در ضلالت را به دنبال دارد سطوح درون اميرالمومنين عليهالسلام پس از شمردن اوصاف قضات نادان و مبتلا به بيماري خودپرستي، ميشورد و با نالهاي که از اعماق دلش برميآيد، از گفتار و کردار و انديشهه اي اين تبهکاران شکايت به خدا ميبرد؟ پروردگارا، مگر اينان انسان نيستند، مگر مشيت بالغهي تو گوش و چشم و عل و وجدان در اينان به وجود نياورده است؟ مگر قوانين و مباني کمال بخش عالم هستي اين موجودات را تا حد سر فصل کمال حرکت نداده است؟ آخر ناديده گرفتن اينهمه عظمتها و آيات سازنده براي چيست! اينهمه خصومت نابکارانه با خويشتن از کجا ناشي شده است! خداوندا، اينان با کدامين امتياز برتري بر ديگران ميجويند و ديگران را وسيله و خود را هدف ميپندارند! چه علتي دارد که براي اين دون صفتان هيچ اصل و قانوني مطرح نيست! در زندگي خردمنندانه چه ديدهاند که به نفس کشيدن جاهلانه و خصومت با علم و خرد روي آوردهاند! اينان چه قدر از انسانيت سقوط کردهاند که اندک فعاليتي از عقل و وجدان سراغشان را نميگيرد!! ليس فيهم سلعه ابور من الکتاب اذا تلي حق تلاوته و لاسلعه انفق بيعا و لا اغلي ثمنا من الکتاب اذا حرف عن مواضعه (در نزد اين نابخردان کالائي کسادتر از کتاب الهي که شايسته خوانده شود (و تفسير گردد) وجود ندارد و کالائي رايجتر و گرانبهاتر از کتاب الهي به شرط آنکه از معاني خود تحريف شود مطرح نيست) 16- قرآن بسيار با ارزش است، بشرط آنکه آياتش موافق دانستههاي محدود و خواسته خود طبيعي آن نابخردان بوده باشد!! اگر به اين عشاق طلا و نقره بگوئي: آيهي زير اندوختن دو فلز مزبور را ممنوع ميکند- الذين يکنزون الذهب و الفضه و لاينفقونها في سبيل الله فبشرهم بعذاب اليم (آنانکه طلا و نقره را مياندوزند و آن دو را در راه خدا انفاق نميکنند، آنان را به عذابي دردناک بشارت بده) خواهند گفت: اري ولي اين آيه در حق ثروتمندان يهود و نصاري است و به ما مسلمانان مربوط نيست! اگر اين تفسير را بپذيريد و بگوئيد: بلي، آيهي قرآن تنها غير مسلمانان را منظور کرده است. در اينصورت در نظر آن پولپرست قرآن کتاب آسماني ابدي است، بايد هر صبحگاهي که ديده از خواب باز ميشود، آن را ببوسيم و با آهنگ بسيار جالب آن را بخوانيم و اگر بگوئي: آيهي مزبور عموميت دارد و شامل همهي اقوام و ملل ميگردد و هيچ ملت و گروهي را استثنا نميکند، در اينصورت قرآن کتابي خواهد بود که براي زينت طاقچه و تبرک در جشنهاي عروسي و قرائت به اموات به درد ميخورد. اگر بگوئيد ملاک ممنوعيت اندوختن و متراکم ساختن طلا و نقره، رکود جريانات اقتصادي و شيوع فقر و فلاکت است، بنابراين آيهي فوق شامل ممنوعيت رکود هر گونه وسيلهي مبادلات و ارکان جريانات اقتصادي است که به ضرر جامعه منجر ميگردد. در برابر اين تفسير خداپسندانهي شما خواهد گفت: اين تعميم را از کدامين الفاظ آيهي فوق استنباط ميکنيد؟ پاسخ شما اين است که احتياجات مردم در قلمرو زندگي يک پديدهي شايع است، مصرف کردن طلا و نقره و به جريان انداختن هر گونه رکن اقتصادي که برطرف کنندهي احتياجات مردم است، انفاق في سبيلالله ناميده ميشود و با نظر به تنوع احتياجات و تنوع عوامل مرتفع کنندهي آنها، انفاق عموم وسايل و عوامل برطرف کنندهي آن احتياجات واجب ميشود و اندوختن و متراکم ساختن آن وسايل و عوامل ممنوع ميگردد. بدون ترديد قيافه آن نابخرد خودپرست گرفته و هنگاميکه با شما خداحافظي ميکند اين پاسخ حماقتآميز را خواهد گفت که: مگر قرآن همهي احکام را متذکر شده است!! و اگر بهرهاي از تاريکيهاي روشنفکر مابان داشته باشد، خواهد گفت: آقاي عزيز، قرآن هزار و چهار صد سال پيش ظهور کرده است و امروز مسائل اقتصادي بايستي مطابق نظرات کنه و کينز و آدام اسميت تنظيم شود. و لاعندهم انکر من المعروف و لااعرف من المنکر (در نظر اين خودپرستان بيگانه از خوب و بد، چيزي ناشناختهتر و بدتر از نيکوئيها و شناختهتر و بهتر از بديها وجود ندارد) 17- براي خودپرستان خود محور ملاک خوبي هر چيز مطابقت کيفيت و کميت آن چيز با هدف گيريهاي آنان است و ملاک بديها عدم موافقت هر چيز با هدف گيري آنان ميباشد تاکنون دربارهي تعريف خوبي و بدي مسائل زيادي پيش کشيده شده است. از آنجمله: 1- خوب هر آن چيز است که عامل خوشي و بد چيزي است که عامل ناخوشي است. اين تعريف را ميتوان محصولي از مغزهاي کودکانه دانست که در ارتباط با جهان هستي و محاسبات زندگي خود، جز خوش آمدن و ناخوش آمدن اشيا براي آنان، چيزي را درک نميکنند. 2- به اضافه اينکه مفهوم خوشي روشنتر از مفهوم خوبي نيست، هر چيزي که لذت بار است خوب است و هر چه که دردناک است، بد است. اگر منظور اين تعريف کنندگان، لذت و درد شخصي طبيعي محض بوده باشد، آن قدر بيپايه است که به توضيح و انتقادش نميارزد، زيرا گويندهي اين تعريف بنام يک انسان از موضع حيوانيت پست سخن ميگويد، مگر انسانها نميدانند لذت کار و هدف جانوران است؟ لذت پرستي که عبارتست از خوش داشتن غرايز و خود طبيعي خام محوري جز همان خود طبيعي خام نميشناسد، نه انساني ديگر سراغ دارد و نه رشد و کمالي در گذشتن از پستيهاي خودپرستي و اگر مقصود اين تعريف کنندگان لذت بمعناي عمومي آن بوده باشد که حتي لذايذ روحي و معنوي را هم شامل گردد، درست است که چنين تعريفي نزديک بمعناي واقعي (خوب) است، ولي خوب در حد اعلايش با هدف گيري لذت بهر مفهومي که باشد سازگار نيست، زيرا لذت بطور قطع خود طبيعي خام را محور رسمي خود ميشناسد. تفاوت فراواني وجود دارد بين اينکه لذت هدف واقع شود يا سايهوار به دنبال من تکاملي راه بيفتد، يا بعنوان نيروئي محرک به سوي کمال باشد، مانند اراده که نيروي محرک عضلات است نه هدف و نه سايه. 3- هر چيزي که مطابق منطق است، خوب است و هر آنچه که خلاف منطق است بد است. اين تعريف شناخت خوب و بد را به عهدهي روش درست انديشيدن واگذار ميکند و ما ميدانيم که روش درست انديشيدن که منطق آن را بما تعليم ميدهد، هرگز چگونگي موادي را که براي نتيجهگيري تنظيم ميکند، تضمين نمينمايد، خوبي و بدي و زشتي و زيبائي بايستي و نبايستي اگر بطور مستقل تحت عنوان مواد خام شکل منطقي قرار نگيرند، نميتوان آنها را از روش منطقي محض استخراج کرد. تعريفاتي ديگر براي دو مفهوم متضاد خوب و بد مطرح شده است که از دقت مناسب برخوردار نيستند، لذا از تکرار آنها صرف نظر ميکنيم. بنظر ميرسد براي پيدا کردن تعريفي قابل توجه، ما بايد چند مسئله را بعنوان مقدمه مطرح کنيم: مسئلهي يکم- با اهميتترين مسئله دربارهي شناخت خوب و بد اينست که ما بايد مفهوم خوب را بعنوان بيان کنندهي نوعي رابطه ميان ذات انسان و پديدهي جز او در نظر بگيريم، باين معنا که خوب و بد از جملهي واقعيات عيني قابل مشاهده و لمس نميباشند، بلکه از نوع روابطي هستند که ميان انسان و پديدههاي خارج از ذات او برقرار ميگردند. و خوبي و بدي با نظر به ذات انسان به وجود ميآيند. آنچه که اثري ملايم و هماهنگ با ذات انساني داشته باشد، خوب است و آنچه که اثري ناملايم و ناهماهنگ در ذات انساني ايجاد نمايد، بد است. توضيح اينکه چون با دلايل قطعي ميتوان اثبات کرد که سود و زيان و زشتي و زيبائي و ملايمت و ناملايم بودن و خوشي و ناخوشي، بيارزش و با ارزش، همه و همهي اينها ملاکي جز ذات انساني و شئون آن ندارد، لذا اگر انسان از صحنهي هستي منها شود، واقعياتي بدون اتصاف به يکي از مفاهيم متضاد وجود دارد، يعني واقعيات با قطع نظر از انسان نه خوب است، نه بد، نه زشت است و نه زيبا. بلکه واقعياتي هستند که طبق مشيت الهي به وجود آمده به جريان افتادهاند. بنابر اين خوب عبارتست از اتصاف يک پديده با ملايمت و هماهنگي ذات انساني. کسانيکه در ذات انساني جز لذت و خودپروري سراغ ندارند، هر چه را که ملايم و هماهنگ با لذت و خودپروري است، خوب خواهند گفت. ولي ما که ذات انساني را فوق لذت و خودپروري ميدانيم، بلکه با تمام صراحت استعداد وصول به عاليترين مراحل کمال را در انسان ميپذيريم، بيان ميداريم، مفهوم خوب و بد را به ملاک آن استعداد در نظر ميگيريم که تاثيري مثبت در حيات معقول آدمي داشته باشد که جويندگي و حرکت بسوي کمال را در متن خود دارد. |

( وَ مِنْ کَلامٍ لَهُ عَلَيْهِ السَّلامُ ) فِى صِفَةِ مَن يَتَصَدّى لِلْحُکْمِ بَيْنَ الْأُمَّةِ وَ لَيْسَ لِذلِکَ بِأَهْلٍ: إِنَّ أَبْغَضَ الْخَلائِقِ إِلَى اللَّهِ رَجُلانِ: رَجُلٌ وَکَلَهُ اللَّهُ إِلى نَفْسِهِ، فَهُوَ جائِرٌ عَن قَصْدِ السَّبِيلِ، مَشغُوفٌ بِکَلامِ بِدْعَةٍ وَ دُعاءِ ضَلالَةٍ، فَهُوَ فِتْنَةٌ لِمَنِ افْتَتَنَ بِهِ، ضالٌّ عَنْ هَدْىِ مَنْ کانَ قَبْلَهُ، مُضِلٌّ لِمَنِ اقْتَدى بِهِ فِى حَياتِهِ وَ بَعْدَ وَفاتِهِ، حَمَّالٌ خَطايا غَيْرِهِ، رَهْنٌ بِخَطِيئَتِهِ. وَ رَجُلٌ قَمَشَ جَهْلًا، مُوضِعٌ فِى جُهَّالِ الاُمَّةِ، غارٌّ فِى أَغْباشِ الْفِتْنَةِ، عَمٍ بِما فِى عَقْدِ الْهُدْنَةِ، قَدْ سَمَّاهُ أَشْباهُ النَّاسِ عالِماً وَ لَيْسَ بِهِ. بَکَّرَ فَاسْتَکْثَرَ مِنْ جَمْعِ ما قَلّ مِنْهُ خَيْرٌ مِمَّا کَثُرَ، حَتّى إِذَا ارْتَوى مِنْ ماءٍ اجِنٍ، وَ اکْتَنَزَ مِنْ غَيْرِ طائِلٍ جَلَسَ بَيْنَ النَّاسِ قاضِياً ضامِناً لِتَخْلِيصِ مَا الْتَبَسَ عَلى غَيْرِهِ، فَإِنْ نَزَلَتْ بِهِ إِحْدَى الْمُبْهَماتِ هَيَّأَ لَها حَشْواً رَثّاً مِنْ رَأْيِهِ ثُمَّ قَطَعَ بِهِ، فَهُوَ مِن لَبْسِ الشُّبُهاتِ فِى مِثْلِ نَسْجَ العَنْکَبُوتِ، لا يَدْرِى أَصابَ أَمْ أَخْطَأَ. فَإِنْ أَصابَ خافَ أَنْ يَکُونَ قَدْ أَخْطَأَ، وَ إِنْ أَخْطَأَ رَجا أَنْ يَکُونَ قَدْ أَصابَ، جاهِلٌ خَبَّاطُ جَهالاتٍ، عاشٍ رَکَّابُ عَشَواتٍ، لَمْ يَعَضّ عَلَى الْعِلْمِ بِضِرْسٍ قاطِعٍ، يُذْرِى الرِّواياتِ إِذْراءَ الرِّيحِ الْهَشِيمِ، لا مَلِىءٌ وَ اللَّهِ بِإِصْدارِ ما وَرَدَ عَلَيْهِ وَ لا هُوَ أَهْلٌ لِما فُوِّضَ إِلَيْهِ لا يَحْسَبُ الْعِلْمَ فِى شَىْءٍ مِمَّا أَنْکَرَهُ، وَ لا يَرى أَنَّ مِنْ وَراءِ ما بَلَغَ مِنْهُ مَذْهَباً لِغَيْرِهِ، وَ إِنْ أَظْلَمَ عَلَيْهِ أَمْرٌ اکْتَتَمَ بِهِ لِما يَعْلَمُ مِن جَهْلِ نَفْسِهِ. تَصْرُخُ مِنْ جَوْرِ قَضائِهِ الدِّماءُ، وَ تَعِجّ مِنهُ الْمَوارِيثُ. إِلَى اللَّهِ أَشْکُو مِنْ مَعْشَرٍ يَعِيشُونَ جُهَّالًا، وَ يَمُوتُونَ ضُلَّالًا، لَيْسَ فِيهِمْ سِلْعَةٌ أَبْوَرُ مِنَ الْکِتابِ إِذا تُلِىَ حَقَّ تِلاوَتِهِ، وَ لا سِلْعَةٌ أَنْفَقُ بَيْعاً وَ لا أَغْلى ثَمَناً مِنَ الْکِتابِ إِذا حُرِّفَ عَنْ مَواضِعِهِ، وَ لا عِنْدَهُمْ أَنْکَرُ مِنَ الْمَعْرُوفِ وَ لا أَعْرَفُ مِنَ الْمُنْکَرِ. |