گفتگو با خدا
- مجموعه: آرامش سبز
به رويا با خدايم گفت و گو کردم
به سوی خالق و معبود خود جانانه
رو کردم
توکل هم به او کردم
به او گفتم
زمانی را به من بخشيد ای بيتا تو ای معبود بی همتا
تو ای اميد هر نوميد
خدا خنديد و پاسخ گفت
وقت من ندارد مرز پايانی يقين اين
راز هستی را تو ميدانی
چه می خواهی بپرسی از من ای
پرسشگر دانا
تسلط يافتم بر خويش ومن پرسيدم
ای خالق
تعجب از چه چيزی از بشر داری
جوابم را بده ای خالق دانا
توانايی و دانايی
خدا در لحظه ای آرام پاسخ گفت
که انسان با شتابی سخت
ميخواهد که بگريزد ز دست کودکی هايش
برون آرد ز دست کودکی پايش
و می خواهد شتابی گيرد و گامی
گذارد نزد فردايش
به آينده
به پولی دست يابد
به پولی با بهای خستگی هايش
چه باک ار هست زخمی بر تن و
پايش
دلش خوش باد با پولی که با زحمت
به چنگ خويش آورده
دوباره پس دهد آن را به تاوان تلاش خويش
سلامت از وجودش رخت بر بسته
غم سنگين اين فرسودگی در سينه و غمخانه بنشسته
دوباره آرزو دارد
که کودک باشد وآن گوهر گم گشته برگردد
پريشان خاطر رنجور
به آينده نگاهی مضطرب دارد
و در اين حال راهی را سپارند و به سر آرند
عمری را که ارزش دارد و آدم نمی داند
غم ناداني اش از سينه اش
بيرون نمی راند
نه حالی مانده بر احوال ونه آينده ای دارد
نه بر لب خنده ای دارد
تو پنداري كه مي ميرد
دل از اين لحظه مي گيرد
تو پنداري كه هرگز زندگي گام خوشي
با او نپيموده
خدا دستان سردم را گرفت و مدتي
در لحظه اي طي شد
سكوت دلنشيني بود دل وجان را يقيني بود
دوباره پرسشي دارم خداي مهربان من تو اي آرام جان من همه روح و روان من
چه مي گويي
كدامين درس سخت زندگي بايد بياموزيم
چراغ دل چگونه يا كجا بايد بيفروزيم
نهال عشق در دل با كدامين آب مهري سبز مي گردد
خداوندا
چه پيغامي تو داري تا براي ديگران
روياي خود را باز گويم من
خدا آرام پاسخ گفت
بدانند و بياموزند
عشق جبري نيست
قياسي نيست بين مردمان در جايگاه عشق
و قلب مردمان بسيار حساس است
مبادا لحظه اي زخمي
فروآرند بر قلبي
كه طولاني شود شود آن التيامي را كه مي خواهند
اين دل سخت حساس است
لطيف و ترد همچون شاخه ياس است
بياموزند
ثروتمند آن كس شد كه در دنيا
نيازش كمترين باشد
توانايي همين باشد
وراز زندگاني هم همين باشد
بياموزند
نقطه پيش چشم هر كسي شكلي دگر دارد
نگاه هر دو انسان در جهان مانند
هم هرگز
بياموزند
كافي نيست تنها بگذرند از ديگران
و بخشش خود را
بيان دارند
بياموزند
خود را هم ببخشند و پس از آن جان
ودل آسوده مي ماند
سكوتي دلنشين تر بود
رويا همچنان زيبا
سپاس خويش را من با خدايم با
صميميت بيان كردم
و پرسيدم كه آيا هست چيزي كه
بيان داريد
خدا لبخند زد
گويي گلي در آسمان سينه ام
بشگفت
و پاسخ گفت
فقط اين را به ياد آرند من در هر
كجا هستم