اشعار زیبای شاعران بزرگ درباره مرگ



شعر مرگ رفیق, شعر مرگ در جوانی

شعر مرگ

 

اشعار شاعران درباره مرگ 

 رفتم که در این منزل بیداد بدن

در دست نخواهد بر خنگ از باد بدن

 

آن را باید به مرگ من شاد بدن

کز دست اجل تواند آزاد بدن

خیام

 

اشعار شاعران درباره مرگ ، شعر درباره مرگ

شعر حافظ درباره مرگ

 

اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد

نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد

 

اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر

چگونه کشتی از این ورطه بلا ببرد

 

فغان که با همه کس غایبانه باخت فلک

که کس نبود که دستی از این دغا ببرد

 

گذار بر ظلمات است خضر راهی کو

مباد کآتش محرومی آب ما ببرد

 

دل ضعیفم از آن می‌کشد به طرف چمن

که جان ز مرگ به بیماری صبا ببرد

 

طبیب عشق منم باده ده که این معجون

فراغت آرد و اندیشه خطا ببرد

 

بسوخت حافظ و کس حال او به یار نگفت

مگر نسیم پیامی خدای را ببرد

حافظ 

 

شعر مرگ رفیق, شعر مرگ در جوانی

اشعار زیبای شاعران بزرگ درباره مرگ 

 

بنمود وفا از این جا

هرگز نرویم ما از این جا

 

این جا مدد حیات جانست

 ذوقست دو چشم را از این جا

 

این جاست که پا به گل فرورفت

چون برگیریم پا از این جا

 

این جا به خدا که دل نهادیم

کس را مبر ای خدا از این جا

 

این جاست که مرگ ره ندارد

مرگست بدن جدا از این جا

 

زین جای برآمدی چو خورشید

روشن کردی مرا از این جا

 

جان خرم و شاد و تازه گردد

زین جا یابد بقا از این جا

 

یک بار دگر حجاب بردار

یک بار دگر برآ از این جا

 

این جاست شراب لایزالی

درریز تو ساقیا از این جا

 

این چشمه آب زندگانیست

مشکی پر کن سقا از این جا

 

این جا پر و بال یافت دل‌ها

بگرفت خرد هوا از این جا

مولوی  

 

اشعار شاعران درباره مرگ ، شعر درباره مرگ

شعر مولوی درباره مرگ

 

چون جان تو می‌ستانی چون شکر است مردن

با تو ز جان شیرین شیرین‌تر است مردن

 

بردار این طبق را زیرا خلیل حق را

باغ است و آب حیوان گر آذر است مردن

 

این سر نشان مردن و آن سر نشان زادن

 زان سر کسی نمیرد نی زین سر است مردن

 

بگذار جسم و جان شو رقصان بدان جهان شو

مگریز اگر چه حالی شور و شر است مردن

 

والله به ذات پاکش نه چرخ گشت خاکش

با قند وصل همچون حلواگر است مردن

 

از جان چرا گریزیم جان است جان سپردن

وز کان چرا گریزیم کان زر است مردن

 

چون زین قفس برستی در گلشن است مسکن

چون این صدف شکستی چون گوهر است مردن

 

چون حق تو را بخواند سوی خودت کشاند

چون جنت است رفتن چون کوثر است مردن

 

مرگ آینه‌ست و حسنت در آینه درآمد

آیینه بربگوید خوش منظر است مردن

 

گر مؤمنی و شیرین هم مؤمن است مرگت

ور کافری و تلخی هم کافر است مردن

 

گر یوسفی و خوبی آیینه‌ات چنان است

ور نی در آن نمایش هم مضطر است مردن

 

خامش که خوش زبانی چون خضر جاودانی

کز آب زندگانی کور و کر است مردن

مولوی

 

شعر مرگ رفیق, شعر مرگ در جوانی

اشعار شاعران درباره مرگ

 

من نمی‌خواهم که بعد از مرگ من افغان کنند

دوستان گریان شوند و دیگران نالان کنند

 

من نمی‌خواهم که فرزندان و نزدیکان من

ای پدر جان! ای عمو جان! ای برادر جان کنند

 

من نمی‌خواهم پی تشییع من خویشان من

 خویش را از کار وا دارند و سرگردان کنند

 

من نمی‌خواهم پی آمرزش من قاریان

با صدای زیر و بم ترتیل الرحمن کنند

 

من نمی‌خواهم خدا را گوسفندی بیگناه

بهر اطعام عزادارن من قربان کنند

 

من نمی‌خواهم که از اعمال ناهنجار من

ز ایزد منان در این ره بخشش و غفران کنند

 

آنچه در تحسین من گویند بهتان است و بس

من نمی‌خواهم مرا آلوده بهتان کنند

 

جان من پاک است و چون جان پاک باشد باک نیست

خود اگر ناپاک تن را طعمه نیران کنند

 

در بیابانی کجا از هر طرف فرسنگ‌هاست

پیکرم را بی کفن بی شستشو پنهان کنند

حبیب یغمایی

 

اشعار شاعران درباره مرگ ، شعر درباره مرگ

شعر فاضل نظری درباره مرگ

 

وضع ما در گردش دنیا چه فرقی می‌کند

 زندگی یا مرگ، بعد از ما چه فرقی می‌کند

 

ماهیان روی خاک و ماهیان روی آب

وقت مردن، ساحل و دریا چه فرقی می‌کند

 

سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست

جای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی می‌کند؟

 

یاد شیرین تو بر من زندگی را تلخ کرد

تلخ و شیرین جهان اما چه فرقی می‌کند

 

هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست

 خانه من با خیابان‌ها چه فرقی می‌کند

 

مثل سنگی زیر آب از خویش می‌پرسم مدام

ماه پایین است یا بالا چه فرقی می‌کند؟

 

فرصت امروز هم با وعده فردا گذشت

 بی‌وفا! امروز با فردا چه فرقی می‌کند

فاضل نظری

 

اشعار شاعران درباره مرگ ، شعر درباره مرگ

شعر مرگ سهراب سپهری

 

دل، دولت خرمی ندارد

 جان، راحت بی‌غمی ندارد

دردا! که درون آدمی زاد

آسایش و خرمی ندارد

از راحت‌های این جهانی

جز غم دل آدمی ندارد

ای مرگ، بیا و مردمی کن

این غم سر مردمی ندارد

وی غم، بنشین، که شادمانی

با ما سر همدمی ندارد

وی جان، ز سرای تن برون شو

کین جای تو محکمی ندارد

منشین همه وقت با عراقی

کاهلیت محرمی ندارد

و نترسیم از مرگ

مرگ پایان کبوتر نیست

مرگ وارونه یک زنجره نیست

مرگ در ذهن اقاقی جاری است

 مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد

مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می‌گوید

مرگ با خوشه انگور می‌آید به دهان

مرگ در حنجره سرخ گلو می‌خواند

مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است

مرگ گاهی ریحان می‌چیند

مرگ گاهی ودكا می‌نوشد

گاه در سایه نشسته است به ما می‌نگرد

و همه می‌دانیم

ریه‌های لذت، پر اکسیژن مرگ است

در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپرهای

صدا می‌شنویم

سهراب سپهری

 

گردآوری:بخش فرهنگ و هنر بیتوته 

 

کالا ها و خدمات منتخب

    تازه های فرهنگ و هنر(شعر و ترانه، هنر و هنرمند، هنرهای دستی، تاریخ و تمدن، مناسبتها و...)

      ----------------        سیــاست و اقتصــاد با بیتوتــــه      ------------------

      ----------------        همچنین در بیتوته بخوانید       -----------------------