چند حکایت درباره ی توکل به خدا
- مجموعه: شهر حکایت
حکایت های خواندنی درباره توکل به خدا
تاجر متوکل
در زمان پیامبر اسلام (ص) مردی همیشه به خدا توکل می کرد و برای نجات از شام به مدینه میآمد. روزی در راه دزد شامی سوار بر اسب، بر سر راه او آمد و شمشیر برای کشتن او کشید.
تاجر گفت: ای سارق اگر مال من را می خواهی، مالم را بگیر و از قتل من بگذر.
سارق گفت: باید تو را بکشم، اگر ترا نکشم مرا به حکومت معرفی میکنی. تاجر گفت: پس به من مهلت بده تا دو رکعت نماز بخوانم؛ سارق او را امان داد تا نماز بخواند.
مشغول نماز شد و دست به دعا بلند کرد و گفت: بار خدایا از پیامبر (ص) تو شنیدم هر کس توکل کند و ذکر نام تو گوید در امان باشد، من در این صحرا کسی را ندارم و به کرم تو امیدوارم.
چون این کلمات بر زبان آورد و به دریای صفت توکل خویش را انداخت، دید سواری بر اسب سفیدی آشکار شد، و سارق با او درگیر شد. آن سوار به یک ضربه او را کشت و به نزد تاجر آمد و گفت: ای توکل کننده، دشمن خدا را کشتم و خدا تو را از دست او رها کرد. تاجر گفت: تو کیستی که در این صحرا به داد من غریب رسیدی؟
گفت: من توکل توام که خدا مرا به صورت ملکی در آورده و در آسمان بودم که جبرئیل به من ندا داد: که صاحب خود را در زمین دریاب و دشمن او را هلاک کن. الان آمدم و دشمن تو را هلاک کردم، و ناپدید شد. تاجر به سجده افتاد و خدای را شکر کرد و به فرمایش پیامبر (ص) در باب توکل اعتقاد بیشتری پیدا کرد.
پس تاجر به مدینه آمد و خدمت پیامبر (ص) رسید و آن واقعه را بازگو کرد، و حضرت تصدیق فرمود آری توکل را به اوج سعادت میرساند و درجه متوکل درجه انبیاء و اولیاء و صلحاء و شهداء است.
توكل يک پسر بچه
اهالي روستايي به علت بيآبي تصميم گرفتند براي نزول باران، نماز استسقاء بخوانند. نزد روحاني روستا رفتند و از او خواستند تا وقتی را براي نماز باران معلوم کند. روحاني به آنها گفت: روزي با پاي برهنه همه بيرون از آبادي حاضر شويد تا نماز باران بخوانيم. روزي كه همه اهالي براي دعا و نماز در محل معلوم جمع شدند، روحاني به جمعيت نگاهي كرد و توجه او به يك پسر بچه جلب شد كه با چتر آمده بود.
روحاني جمعيت را رها كرده و به طرف خانه برگشت. مردم متعجب دور او حلقه زدند كه پس چرا نماز باران نمي خواني؟ او به مردم گفت: چون در بین شما تنها اين پسر بچه اعتقاد واقعي به خدا دارد و با توكل به او، به اينجا آمده و اشارهاي به پسر بچهاي كه با چتر آمده بود، کرد.«۳»
توکل
در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند. مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است. به او گفت:
چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی؟
جواب داد که: من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا میدهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟
آن مرد که از عرفای بزرگ ایران بود، می گوید: از خودم شرم کردم که یک غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم…!
گردآوری: بخش سرگرمی بیتوته