داستان های شیر بد جنس و روباه باهوش
- مجموعه: شعر و قصه کودکانه
داستان های آموزنده شیر بدجنس و روباه باهوش
داستانهای «شیر بدجنس و روباه باهوش» معمولاً داستانهای تمثیلی و آموزندهای هستند که بر روی اخلاقیات و عبرتآموزی تاکید دارند و هدف آنها بیان قدرت عقل و تدبیر در برابر زور و قدرت بیهدف است. در این داستانها، روباه به عنوان موجودی باهوش و زیرک، با فریبکاری یا تدبیر خود را از مکر و بدخواهی شیر نجات میدهد.
داستان شیر بد جنس و روباه باهوش
یکی بود یکی نبود. در جنگلی بزرگ و سرسبز شیری پیر زندگی می کرد. او آن قدر پیر شده بود که دیگر نمی توانست برای خودش شکاری پیدا کند. آقا شیر از گرسنگی بسیار ضعیف شد. پس با خودش فکر کرد و بالاخره راه حلی پیدا کرد.
او تصمیم گرفت در غارش دراز بکشد و خودش را به مریضی بزند و وقتی دیگران به ملاقاتش آمدند، آن ها را شکار کند. شیر پیر نقشه ی پلیدش را عملی کرد. در غارش دراز کشید و منتظر ماند. حیوانات زیادی به ملاقات شیر آمدند، اما شیر بدجنس همه ی آن ها را شکار کرد.
یک روز، روباه به ملاقات آقای شیر آمد، اما از آن جایی که روباه طبیعتاً حیوان زرنگ و باهوشی است، دم در غار ایستاد و اطراف غار را وارسی کرد. حس ششم روباه به کمکش آمد و متوجه ی موضوع شد. بنابراین روباه از بیرون غار با صدای بلند پرسید، آقای شیر، خدا بد نده، چطوری؟
شیر گفت: اصلاً حالم خوب نیست. حالا چرا بیرون ایستادی، بیا تو؟
روباه باهوش جواب داد: خیلی دلم می خواهد از نزدیک حال شما رابپرسم، اما نمی توانم. چون تمام ردپاها نشان می دهد که حیوانات وارد غار شده اند ولی هیچ کدام برنگشته اند. منم که احمق نیستم، پس از همین بیرون احوال شما را می پرسم.
بعد روباه به سمت جنگل برگشت و همه چیز را برای بقیه ی حیوانات تعریف کرد.
داستان شیر بدجنس و روباه زرنگ :
روزی بود، روزگاری بود. یک روز یک شیر و یک گرگ و یک روباه در صحرا به هم رسیدند و معلوم شد همه گرسنه اند و به شکار می روند. شیر گفت: به عقیده من این کار خوبی نیست که ما هر یکی تنها تنها کار می کنیم و تنها تنها می خوریم. بهتر این است که با هم رفیق باشیم و شریک باشیم و با هم شکار کنیم و با هم بخوریم، ما که نظری و غرضی نداریم چرا با هم نباشیم.
گرگ حرفی نزد. روباه که ضعیف تر بود فکر کرد به هر حال شیر و گرگ بهتر شکار می کنند گفت: صحیح است، احسنت، بهترین کارها همین است. همکاری با شیر مایه افتخار ماست. و یک جایی وعده گذاشتند و قرار شد بروند و هرکس هرچه گیرش آمد بیاورد آنجا و با هم شریک باشند. رفتند و شیر یک گورخر شکار کرد، گرگ یک آهو گرفت و روباه یک خرگوش گرفت و آمدند.
شیر گفت: بسیار خوب، حالا بیایید یک جوری تقسیم کنیم که عاقلانه باشد، در دنیا هیچ چیز بهتر از انصاف نیست. روباه گفت: ای شیر، شما از همه بزرگتر هستید و اختیار با شماست. هر طوری که صلاح می دانید رفتار کنید. شیر گفت: نخیر، نخیر، این حرف را نزن،
من از شما قوی ترم و نمی خواهم مردم بگویند در تقسیم خوراک نظری و غرضی دارم. شما خودتان تصمیم بگیرید، پیشنهاد کنید، وقتی انصاف در کار باشد من هم قبول دارم. خوب است این کار را به گرگ واگذار کنیم که کمتر حرف می زند و معلوم است فکرش بیشتر است. ای گرگ تو اینها را تقسیم کن. گرگ گفت: چه عرض کنم حالا که می فرمایید، به عقیده من اوضاع خودش رو به راه است، تو از همه بزرگتری گورخر را هم خودت شکار کرده ای مال تو، من میانه حالم آهو را هم خودم گرفته ام مال من، روباه کوچکتر است خرگوش را هم خودش گرفته مال خودش.
شیر خشمگین شد و گفت: با این تقسیم کردنت. معلوم می شود تو هیچ چیز نمی فهمی و بیخود در حضور بزرگان حرف می زنی. شیر پنجه محکمی بر سر گرگ زد، کله اش را از تنش جدا کرد و کله گرگ را جلو روی خودش گذاشت و بعد به روباه گفت: گرگ بی تربیت، انصاف و ادب نداشت و به سزای خودش رسید، حالا تو بیا و خودت که از همه حیوانات باهوش تری این گوشت ها را تقسیم کن. روباه فکر کرد باید از خیر یک خوراک بگذرد و جان خود را نجات بدهد و گفت: امیدوارم ناراحت نشده باشید، گرگ راه و رسم دوستی با بزرگان را بلد نبود و خوب شد که به سزایش رسید.
اما در تقسیم، موضوع خیلی روشن است: گورخر ناهار شماست، آهو غذای شام شماست، خرگوش هم برای صبحانه شما خوب است. شیر لبخندی زد و گفت: آفرین بر تو که چه خوب بلدی تقسیم کنی. این انصاف و ادب را از کی یاد گرفته ای؟ روباه گفت: بنده که قابل نیستم، خوبی از خودتان است ولی این انصاف و ادب را از کله گرگ که جلو روی شماست یاد گرفتم!
این داستان ها نشان میدهد که در مقابل زور و قدرت، هوش و تدبیر میتواند راهحلی برای برونرفت از مشکلات و موانع فراهم آورد.
گردآوری: بخش کودکان بیتوته