تازه های قصه های کودکان

قصه کودکانه درباره قلدری

ماجرای کودکانه قلدر مدرسه

قصه کودکانه درباره قلدری داستان کودکانه قلدر مدرسه در این مقاله از بیتوته، به بررسی ماجرای کودکانه…

قصه ی کوتاه «طاووس و کلاغ»



داستانهای کودکانه,قصه های کودکانه

قصه ی کوتاه کودکانه

 

روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود. آب می خورد و خدا را شکر می کرد.

طاووسی از آنجا می گذشت؛ صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد.

کلاغ گفت:«دوست عزیز چه چیزی موجب خنده تو شده است؟

طاووس گفت:« ازاین که شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می گویی»

بعد بال هایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز کرد و ادامه داد: «می بینی خداوند چقدر مرا دوست دارد که این طور زیبا مرا آفریده است؟!»

کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.

 طاووس بسیار عصبانی شد و گفت:«به چه می خندی ای پرنده گستاخ و بد ترکیب؟»

 کلاغ گفت:« به حرف های تو، شک نداشته باش که خداوند مرا بیشتر از تو دوست داشته است؛ چرا که او پرهایی زیبا به تو بخشیده و نعمت شیرین پرواز را به من و ترا به زیبایی خود مشغول کرده و مرا به ذکر خود»

 

منبع:tebyan.net

کالا ها و خدمات منتخب

      ----------------        سیــاست و اقتصــاد با بیتوتــــه      ------------------

      ----------------        همچنین در بیتوته بخوانید       -----------------------