آیا کسی از از رقص مرگ چیزی می داند؟
- مجموعه: متفرقه دینی
خدایا کجا بودیم؟ چه بر ما می گذشت؟ آیا کسی از مظلومیت فرزندان روح خدا چیزی می داند؟ یا هنوز همه در فکر آبگرمکن و زیلو و بخاری هستند؟ آیا کسی از رقص مرگ چیزی می داند؟
از سری مجموعه بخوان و حدس بزن
راستش را بخواهی چیزی برای نوشتن ندارم. بنابراین مجبورم گاهی از پرندگان روی آسمان برایت بنویسم و گاهی از ماهیهای ته رودخانه. نامه ی قبلی را که نوشتم (بعد از پیدا شدن استخوان های محمود رضا دشتی) سخت پریشان بودم، و دلم می خواست یک بنده ی خدایی یک سیلی محکم توی گوشم می زد، تا لااقل بهانه ای برای گریستن پیدا می کردم اما خوب چه کنیم که خیلی از بغض ها در گلو خفه می شود. هنوز اشک در چشممان نخشکیده یک اتفاق دیگر می افتد و اینجا مجالی برای اندیشیدن و تفکر بر حادثه ها و لحظه ها و صحنه ها کمتر حاصل می شود. تا می آیی سرت را بخارانی، روزها از پی هم و هفته در پی او و پشت سرش ماهها، مثل واگن های قطار، پشت هم از جلوی تو می گذرد که توی هر کدام از این واگن ها، انباری از خاطره ها نهفته است و بعد که همه چیز از شور و هیجان افتاد و در گوشه ای مثل این اتاق که من در آن نشسته ام آرامشی حاصل شد، تازه می فهمی که ای بابا کجا بوده ای و حالا کجا آمده ای؟
آن روز توی کوچه ها دنبال یک فرعون می گشتی که مجروح تیر خورده ای را با آن به مسجد جامع برسانی. دیروز تو کوچه های پشت گل فروشی، جنازه سامی و محمود به حالت سجده بر زمین بود و امروز تصویر آنها به دیوار نمازخانه. آن روزها فریاد بر سینه ی آسمان، خط سرخ می کشید که آی به داد ما برسید، بچه ها دارند قتل عام می شوند و کسی پاسخگو نبود به جز خدا. خدایا کجا بودیم؟ چه بر ما می گذشت؟ آیا کسی از مظلومیت فرزندان روح خدا چیزی می داند؟ یا هنوز همه در فکر آبگرمکن و زیلو و بخاری هستند؟ آیا کسی از رقص مرگ چیزی می داند؟ آیا کسی می داند که توی کوچه های شهر، خون این حماسه آفرینان در میان دود و خاکستری انفجار خمپاره ای خصم، چه سان بر زمین می ریخت؟ یا هنوز همه در فکر این هستند که ای کاش مرزها باز می شد و ما هم سری به دوستان خارج از کشور می زدیم؟ و در زیر سرخی نور هستند؟ یا هنوز همه در فکر این هستند که ای کاش مرزها باز می شد و ما هم سری به دوستان خارج از کشور می زدیم؟ و در زیرسرخی نور چراغ ها و در میان دود سیگارها، جامی شراب سرخ می نوشیدیم و اگر حالی باشد به رقص و پایکوبی... این دو کجا؟ آن دو کجا؟ این سرخی کجا؟ آن سرخی کجا؟...
... مرا بگو خوشحال هستم از این آرامشی که حاصل شده و می توانم دمی به گذشته ها فکر کنم، غافل از اینکه تازه اول کار است. گفتم چند روزی از جبهه خارج شوم، برای [تقویت] روحیه خوب است. غافل از این که انسان در پشت جبهه زنده به گور است. ما هم سر خر ملاّ را کج کردیم و برگشتیم همین جا که بودیم.
بعد از مرخصی شهریور ماه 1361
آبادان ، هتل پرشین اتاق 233
هنر مردان خدا
جمع آوری: الهام رحمانی